#ساده_نیست_پارت_62


با تعجب به فرهاد نگاهی کردم که با چشم های مشتاق نگاهم می کرد و در آخر لبخندی روی لب هاش نشست و سری تکون داد.

یا خود خدا، این ها می دونن رقص چیه اصلا؟ چرا انقدر ذوقیدن؟ بابا غلط کردم دوباره پخش کنین شاید اگه عین آدم برقصم نظرشون عوض شه.

چشم چرخوندم و به کارن که کنار فرهاد وایستاده بود خیره شدم. فکر کنم تنها فرد ناراضی توی جشن کارن بود و این نشون از خوب بودن کار من می داد.

عصبی اومدم از پیست برم بیرون که همه دورم حلقه زدن و نذاشتن از جام جم بخورم. ای بابا چه مرگتونه؟ می خوام برم.

لبخند زورکی زدم و سعی کردم از بینشون خودم رو بکشم بیرون که یکی از پسرها پرید جلوم.

-چیه خوشگله؟ چرا می خوای فرار کنی؟ تازه گرم کردیم که.

آب دهنم رو با صدا قورت دادم و سرجام سیخ شدم. سعی کردم یه صدایی از خودم در بیارم و اگرنه خودم هم به نبود زبونم شک می کنم.

-بچه ها، بی زحمت بزارین من برم!

نچ نچی کردن و با دست زدن سعی کردن من رو راضی کنن تا یه بار دیگه برقصم. با قیافه زاری بهشون خیره شدم که دستی دور کمرم حلقه شد. ده متر از جام پریدم و به پسره چندشی که سعی داشت من رو به خودش بچسبونه خیره شدم. ایی نه، همین رو کم داشتم. ولم کن بزغاله!

با تکون دادن های مرتب سعی کردم خودم رو از آغوش نچسبش بیرون بکشم که کنار گوشم زمزمه کرد.

-چرا انقدر ول می خوری عزیزم؟

چشم هام رو بستم و سعی کردم از بین جمعیت به کارن نگاهی بندازم که آخرش هم موفق نشدم.

با فرود اومدن مشتی به صورت پسره با ترس به عقب برگشتم، با دیدن کارن برای اولین بار ذوق مرگ شدم. لبخند دندون نمایی زدم که اخمی کرد و با داد رو بهم توپید: گمشو اون ور ببینم.

چشم غره ای بهش رفتم و عقب گرد کردم از بین جمعیت بیرون اومدم اما پسره یقه کارن رو سفت چسبید و دعوا به راه افتاد که آخرش هم آقا فرهاد به ظاهر مهربون، میانجی گری کرد و قضیه فیصله یافت.

کارن با لب و دهن خونی، عصبی از بینشون بیرون اومد و به سمتم خیز برداشت. عصبی گفت: تو که می‌دونی اینجا چه جوریه، نکنه خودت دوست داری توجهشون رو؟

پوزخندی روی لب های خونیش نشست و غرید: کیه که خوشش نیاد از اون هنر نمایی، تو هم مثل بقیه از توجه خوشت میاد.

این دفعه صبر نکردم ادامه بده، مثل خودش قدمی سمتش برداشتم و توی دو سانتی صورتش عصبی تر گفتم: مواظب حرف زدنت باش، چون منم مثل سری قبل فقط نگاهت نمی کنم.

چشم هاش رو ریز کرد و گفت:اگه خوشت نمیاد، پس چه مرگته که اونجوری اون وسط خودت رو به نمایش گذاشتی؟ احمق می‌دونی چی در انتظارته؟

با دست به مرد های ریشوی کنار سالن که با لبخند خیره نگاهم می کردن، کرد و گفت: می خرنت! از لبخندشون پیداست چقدر خوششون اومده.

romangram.com | @romangram_com