#ساده_نیست_پارت_56


سری به معنای نه تکون داد و دستش پشت کمرم قرار گرفت.

-بهم اعتماد کن آوا، این مدت به من تکیه کن باشه؟

با تعجب زل زدم به چشم هاش، جانم؟ چی گفت الان؟ یعنی آتش بس کرد؟

لبخندی به روم پاشید و به داخل هدایتم کرد، به آرومی در رو بست و نگاه من از چشم هاش به در قهوه ای رنگ دوخته شد.

لباس رو تنم کردم و توی آینه ی داخل اتاق به چهره ام نگاهی انداختم. به آرایش نیازی ندارم، همین خوبه دلشونم بخواد. رژ کالباسی رنگم رو به آرومی روی لب هام کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.

لباس شب دو تیکه ی بلندی که قدم رو بلند تر هم نشون می داد. بالا تنه اش آبی کاربنی و دامن بلندش که تا روی زانو هام می اومد، مشکی رنگ بود.

ساق کرم رنگی رو هم پام کردم تا اون جوری جلوشون ظاهر نشم، (از هیچی بهتره که!)

لبخند پر استرسی زدم و دستم رو لای موهام فرو کردم تا صاف بشه. تیکه ای از موهای بلندم رو با سنجاق سر نگین داری بسته بودم و همین موجب شده بود تا چتری های بلند شده ام صورتم رو قاب کنه. به سمت در رفتم که صدای کفش های پاشنه بلند مشکی رنگم روی پارکت ها، لبخندی روی لبم نشوند.

در رو باز کردم که با کارن چشم توی چشم شدم. لبخندی زد اما بعد با دقیق شدن روی قیافه ام اخمی کرد و عصبی گفت: این چه وضعشه؟

چپ چپ نگاهش کردم.

-از بین این همه دختر، حس می کنم پوشیده ترم.

ابرویی بالا انداخت.

-اون که باید باشی، اما باز هم خوب نیست!

دهن کجی کردم و با حرص گفتم:

-انتظار نداری که شال سرم کنم و بیام؟

یکم فکر کرد و گفت:

-بد فکری نیست، برگرد ببینم.

اخمی کردم که لبخندی روی لب هاش نشست.

-باشه بابا! نزنیمون. از کنار من جم نمی خوریا.

romangram.com | @romangram_com