#ساده_نیست_پارت_55
حرصی گفت:
-درست صحبت کن!
لبم رو گاز گرفتم و از پشت هلش دادم.
-بیا بریم عمویی، فرض کن هیچی ندیدی، خب؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-عمویی چیه؟ چی چی و هیچی ندیدی؟ دیدم دیگه!
سریع از کنارم رد شد و به سمت اتاق قدم برداشت.
پوفی کشیدم و روی زمین ولو شدم، من از دو تا خنگول داخل اتاق بیشتر دارم خجالت می کشم. با صدای باز شدن در چشم هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو روی پاهام گذاشتم.
-توام بمیری کارن، هی بهت می گم نرو مگه حرف توی اون گوشات فرو می ره؟
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم.
-دیدی؟ خیالت راحت شد؟
حالا نوبت اون بود که نگاهم نکنه.
-ندیدم، خودشون از اتاق اومدن بیرون، من دستم به دستگیره نرسید اصلا.
چشم غره ای بهش رفتم و هر دو با سر هایی پایین افتاده به دنبال اتاق خالی حرکت کردیم. دستم رو دراز کردم تا در اتاقی رو باز کنم که دستش روی دستم قرار گرفت.
شک زده نگاهش کردم که با آرامش به کنار هدایتم کرد و گفت: من می بینم.
سری تکون دادم و کنار رفتم، در رو باز کرد و سرش رو داخل اتاق برد.
-کسی نیست، بیا برو داخل.
آروم سرم رو سمت اتاق بردم و در همون حال گفتم:
-مطمئنی؟ کسی نباشه!
romangram.com | @romangram_com