#ساده_نیست_پارت_52
-تا؟
با چشم های برزخی نگاهش کردم.
-نکن آوا، بابات سپردت دست من. غیر اون خودت یه ذره شعور نداری...
دهن کجی کرد و عصبی پرید وسط حرفم.
-خجالت بکش با این طرز افکارت، تا حالا دست از پا خطا نکردم تا آبروی بابام حفظ بشه. حالا یه همچین لباسی رو توی مراسمی که خودم هم می دونم توش چه نقشی دارم، بپوشم؟
سرم رو پایین انداختم که صدای فروشنده بلند شد.
-بفرمایین، ببخشید حواسم پرته مشتری قبلی بود.
سری براش تکون دادم و با دست به آوا اشاره کردم.
جدی یه لحظه از حرف هام پشیمون شدم، چرا همچین فکری رو در مورد دختر سرهنگ کردم؟ کسی که از بچگی توی تعصبات خاصی بزرگ شده. هرچند آزادانه هم رفتار می کنه اما سرهنگ ازش مطمئنه و این تنها به دلیله اینه که تا حالا خطایی ازش سر نزده. بعد منی که دو روزه می شناسمش برداشتم قضاوتش کردم؟ کارم اشتباه بود ولی عمرا اگه به روم بیارم.
فروشنده که پسر جوونی بود جلوتر از آوا به سمت رگال لباس ها راه افتاد و اون هم با نیم نگاهی به من پشت سرش رفت.
با وایستادن ماشین دم خونه ی فرهاد، با سرعت از ماشین پیاده شدم. پشت سرم پیاده شد و زنگ در رو فشرد. توی تمام مدت با چشم های عصبیم بهش چشم غره می رفتم اما انگار نه انگار.
وای خدا، این جزو کدوم دسته از شیاطینه؟ من دارم از حرص سکته می کنم بعد با آرامش کامل زل زده به در؟ مگه می شه؟ اوف!
با باز شدن در جلوتر ازش وارد شدم که صدای نکره فرهاد توی باغ پیچید.
-چه عجب خانوم کوچولو!
بدون پلک زدن بهش خیره شدم، نه دیگه تحمل این یکی رو ندارم.
نایلون لباس رو توی دستم فشردم که نزدیک اومد.
-همه مهمون ها اومدن، بعد جنابعالی باید الان تشریف فرما شی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-میتونم برگردم، مشکلی نیست!
romangram.com | @romangram_com