#ساده_نیست_پارت_51


چشم هاش گرد شد.

-چی؟

یه قدم نزدیکش شدم.

-می‌گم غلط می کنی اون رو بگیری!

چشم غره ای بهم رفت.

-چشه مگه؟

از لای دندون های کلید شده ام غریدم.

-فکر کردی فرهاد می خواد توی مهمونی چیکار کنی؟ بشینی یه گوشه...

پرید وسط حرفم.

-می خواد برقصم، که چی؟

با چشم های ریز شده خیره، نگاهش کردم.

-دیگه چی؟

شونه ای بالا انداخت.

-هیچی.

پوست لبم رو کندم و چشم هام دور تا دور مغازه رو دوره کردند.

-می فهمی چی میگی؟ گیریم رقصیدی؛ با این لباس؟

سری به معنای آره تکون داد که بیشتر جریم کرد.

-انقدر برای من حاظر جوابی نکن. با این لباس یه چرخ بزنی تا...

با اسغفراللهی سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:

romangram.com | @romangram_com