#ساده_نیست_پارت_49
سعی کرد آروم حرف بزنه.
-کجایی پسر؟ ساعت پنجه و شما هنوز نیومدین!
سرم و خاروندم و با دهن باز جواب دادم.
-آها، چیزه یه گربه وحشی انداختی بهم، اینه که باید اول دست و پاش رو ببندم تا پنجول نکشه.
خنده ای کرد.
-آره خیلی وحشیه.
-تا یکی دو ساعت دیگه به حمدالله اگه بلایی سرم نیاره می رسیم.
با خنده باشه ای گفت، بعد قطع کردن از ماشین پیاده شدم و به سمت اولین مغازه رفتم که پشت سرم اومد. خدا رحم کرد باز فرار نکرده، معلومه سرهنگ یه چی بهش گفته که اینجوری رام شده.
***
یک ساعته که توی این مغازه و اون مغازه داره دنبال خودش میکشتم، خداییش این آدمه؟ من حس می کنم عزراییل افتاده به جونم و قراره این ماموریت و کوفتم کنه.
به سمت مغازه ای رفت که وارد شه، کلافه مانع ورودش شدم که صدای اعتراضش بلند شد.
-چته؟
ابرویی بالا انداختم.
-تو چته؟ یک ساعت دقیق من بدبخت و داری دنبال خودت می کشی، این مغازه آخرین مغازه ایه که وارد میشی، میخواد خوشت بیاد می خواد نیاد.
دهن کجی کرد و با دست به شونه ام فشاری وارد کرد. یه میلی متر هم جابه جا نشدم و صدای پوزخندم خونش رو به جوش آورد.
-الهی بمیری از شرت راحت شم، برو کنار ببینم!
لبخند دندون نمایی زدم.
-صد در صد مرگ تو رو که دیدم یه سر با آرامش زندگی می کنم بعد می میرم.
سری تکون داد و از کنارم به زور خودش رو رد کرد و زیر لب گفت: ای بمیری، راحت شم.
romangram.com | @romangram_com