#ساده_نیست_پارت_47


یعنی چی؟ دیگه برای چی اومد بیرون؟

لبخندی زد و دست دخترش رو گرفت و به سمت ماشین اومد.

توی ماشین که نشست، برگشت سمتم.

-ببخشید کارن جان، خیلی معطل شدی!

صدای پوزخند آوا از عقب باعث شد از آینه نگاهش کنم.

-نه، مسئله ای نیست. لازم نبود شما هم بیاین ممکنه در تعقیب باشیم.

-می دونم پسرم، الان می رم. فقط اینکه حواست به این دختر ما باشه کارن جان، تک دختره و یکی یه دونه باباشه.

سرم رو پایین انداختم تا قیافه درهمم رو نبینه. انقدر بدم میاد که از این دختره چندش انقدر خوب تعریف می کنه!

جوری که حس می کنم قراره فرشته توی این مدت کنارم باشه.

دستش روی شونه ام نشست.

-خلاصه که جون من و این دختر.

لبخند زورکی ای روی لبم نشست.

-خیالتون راحت نمی زارم فرهاد توی یک قدمیشم بپلکه.

سری تکون داد.

-می دونم، اعتماد دارم که آوا رو بهت سپردم.

چشم هام رو به معنای قبول دارم، بستم و باز کردم.

دستش سمت دستگیره رفت و خداحافظی گفت و رفت.

با لبخند شیطانی از آینه بهش چشم دوختم و با تک بوقی برای سرهنگ، از کوچه خارج شدم.

-چرا اون ریختی نگاهم می کنی؟

romangram.com | @romangram_com