#ساده_نیست_پارت_46
-کارن جان شما پایین باش ما الان میایم.
الحمداللهی گفتم و سوار ماشین شدم. باز خوبه نزدن زیرش، اگه این طوری می شد قید دزد و پلیس بودن رو می زدم و دختره رو کول می کردم کت بسته تحویل فرهاد می دادم.
خدایا من از دست این دختر سر به کدوم بیابون بزارم؟ به معنای واقعیه کلمه دارم عقلم رو از دست می دم.
گوشیم رو در آوردم تا خودم رو سرگرم کنم. نه! اینجوری نمیشه، نیم ساعت گذشته و هنوز نیومدن. برم دم در خیلی ضایع می شه.
شماره سرهنگ و گرفتم که بعد دو بوق جواب داد.
-کارن جان، من از پس این دختر بر نمیام. رفته توی اتاق در رو قفل کرده میگه دارم حاظر می شم. پسر بود می تونستم یه کاری کنم اما خب تک دختره و گله و...
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم.
زمزمه کردم.
-خل دیوونه!
چشم هام رو بستم و چند بار سرم رو به فرمون کوبیدم.
وای من دارم سکته می کنم، الانه که کارم به تیمارستان کشیده شه.
وایی من چرا دلم می خواد داد بزنم؟ توی مرز منفجر شدنم. اوف خدایا صبر!
گوشی رو به گوشم چسبوندم.
-جناب سرهنگ خودتون بهتر می دونین که این ماموریت خیلی مهمه و من الان برای این تکمیلش به دخترتون نیاز پیدا کردم. اگه نبرمش کلا فرهاد ازم نا امید می شه و از اونجایی که راجب شما و اطلاعاتتون یه چیز هایی می دونه اینه که می فهمه دستم با شما توی یه کاسه است. لطفا وضعیت رو درک کنین و اگه بهم اعتماد دارین دخترتون رو به من بسپرین.
آهی کشید و گفت: ده دقیقه دیگه میارمش.
لبخندی روی لبم نشست و با پس می بینمتون قطع کردم.
یَک آشی برات بپزم آوا خانوم. با کارن در می افتی؟ حالت و جا میارم.
با باز شدن در نگاهم به آوا که با چهره درهم از خونه خارج شد افتاد و پوزخندی روی لبم نشست. هه هه قیافه رو، از این بدتر هم می شه.
سرهنگ با یه لبخند پیروز از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست.
romangram.com | @romangram_com