#ساده_نیست_پارت_45


دستی به پیشونیم کوبیدم. معلومه که نمی مونه اون در اصل الان گروگانه دست فرهاده مگه اسکوله؟

اون که هست!

اخمی کردم و سوار ماشین شدم. الان من به فرهاد چی بگم؟ ای خدا بگم چیکارت کنه! دختره منگول.

حس می کنم هرچی غذا خوردم کوفتم شد.

دم خونه اشون زدم روی ترمز که صدای جیغ لاستیک ها، توی کوچه پیچید. عصبیم چه کنم جز تند رفتن؟

زنگ رو فشردم که صدای خوشحال سرهنگ، نشون از بودن دختر گل و گلابشون توی خونه رو می داد.

-کیه؟

زار تر از هر وقتی گفتم: منم جناب سرهنگ!

-عه تویی پسرم؟ ببخشید، بیا داخل.

دستی به سرم کوبیدم و سعی کردم بدون نیش و کنایه، عین آدم صحبت کنم.

-فکر کنم از خوشحالی پیدا شدن دخترتون یادتون رفته که همسرتون هنوز من رو یه خلافکار می دونه.

-عه! یادم نبود. آره آوا این...

با صدای پچ پچ هایی که بیرون هم می اومد و قطع شدن صدای سرهنگ فهمیدم آوا خانوم داره میگه که مثلا خیر سرش خونه نیست.

آخه دختره خل منگ، من که می دونم اون تویی. پلیس جماعت رو می خواد دور بزنه!

-نه پسرم اینجا نیست.

پوفی کشیدم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.

-جناب سرهنگ! با اینکه احترام زیادی براتون قائلم اما من ازتون نپرسیدم دخترتون خونه هست یا نه و از اونجایی که الان کنار دستتون داره می گه به من بگین نیست پس در نتیجه سوتی دادین. بی زحمت یا ایشون رو بفرستین پایین یا حداقل شما هم با ما بیاین تا عین آدم با دخترتون رو به رو شم.

زیر لب گفتم: فکر کرده مثل خودشم، دختره مشنگ ور پریده چشم سفید.

با خنده سری تکون دادم. شدم مثل پیرزن های غرغرو

romangram.com | @romangram_com