#ساده_نیست_پارت_41
- نگران نباشید. پیش فرهاد بوده ولی الان پیش منه!
با صدای دادش گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم.
- چی؟
- آروم باشین! اتفاقی نیوفتاده که، الان صحیح و سالم رو به روی من نشسته.
صدای نگرانش باعث شد گوشی رو به سمت دختره بگیرم.
با دست هایی لرزون گوشی رو از دستم گرفت و لب زد:
-بابا؟!
از جام بلند شدم و به سمت گارسون رفتم. یه جوری باید تنهاش می ذاشتم. لبخندی زد.
- می اومدم قربان.
متقابلا لبخندی زدم.
- اشکالی نداره، اگه می شه دو تا ساندویچ بیارین.
سری تکون داد و چیزی توی دفترش یادداشت کرد. دست هام رو توی جیبم فرو کردم و به عقب برگشتم.
انقدر حواس سرهنگ پرت دخترش شد که یادش رفت بپرسه من دخترش رو از کجا می شناسم؟!
پشت سرم وایستاده بود و با چشم هایی خیس از اشک که سعی داشت نشون نده گریه کرده، گوشی رو سمتم گرفت.
-ممنون.
خواهش می کنمی زیر لب گفتم که دوباره به حالت عادیش برگشت.
-نگفتی!
چپ چپ نگاهش کردم.
-چی رو؟
romangram.com | @romangram_com