#ساده_نیست_پارت_40
چشم غره ای بهم رفت.
- اولا که کنجکاوی، دوما؛ برای من عادیه. مشکلیه؟
لبم رو با زبون تر کردم و دستش رو کشیدم به سمت رستوران داخل پاساژ. با سرعت دستش رو از دستم بیرون کشید و پشت سرم راه افتاد.
یه گوشه ای از رستوران تقریبا بزرگ و شیک، با نمای سنتی رو پیدا کردیم و رو به روی هم نشستیم. دست هاش رو در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
- منتظرم.
یه تای ابروم بالا پرید.
- جانم؟ فکر کنم اشتباه گرفتی. اونی که باید این رو بپرسه منم، نه تو خانوم کوچولو.
لبش رو گاز گرفت و غرید.
- چرا فکر می کنی باید جواب بدم.
صدام نا خود آگاه بالا رفت.
- به همون دلیل که تو از من جواب می خوای، احمق! توی خونه ی یه عوضی چه غلطی می کردی؟
اخم صورتش رو پوشوند.
- اولا درست صحبت کن، دوما هم؛ اگه مجبور نبودم با اون روانی، سگ دو نمی زدم.
گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره ی سرهنگ رو گرفتم. بنده خدا بس که استرس داره و حالش خرابه که نتونسته بیاد اداره.
با صدای غمگینش که توی گوشی پیچید، آروم گفتم: جناب سرهنگ، دخترتون پیش...
چشم هاش گرد شد و دست هاش روی دهنم قرار گرفت.
چشم غره ای بهش رفتم و سعی کردم دستش رو پس بزنم.
- کارن؟ کارن پسرم، دخترم چی؟
محکم روی دستش کوبیدم و میرغضب، نگاهش کردم. آروم سر جاش نشست که تونستم صحبت کنم.
romangram.com | @romangram_com