#ساده_نیست_پارت_39


دستش رو بین موهای آشفته اش که دست گل من بود فرو کرد و با سرعت شماره ای رو گرفت.

- کارن، بدو بیا باغ کارت دارم.

بیخیال به کفش های چرمش خیره شدم. خدا رحم کنه این یاروعه آدم باشه و اگر نه جدی، جدی خودم رو از ماشین پرت می کنم پایین.

(کارن)

پوفی کشیدم و لباس هام رو تنم کردم و از خونه زدم بیرون. این یه روز که دختر سرهنگ گم شده، اصلا اعصاب نداره که بخوام بهش بگم دارم می رم پیش فرهاد.

به سمت باغ، با سرعت تموم روندم. امروز مراسم هم هست؛ اگه بشه دیگه برنگردم خونه!

...

جلوی در بزرگ باغ زدم روی ترمز، گوشیم رو برداشتم و یه تک به فرهاد زدم. چیه؟ بلند شم که ببینم قراره چه عجوبه ای به جونم بیوفته؟

حتما از این دخترهای چندشه نچسبه دیگه! دو روز دیگه هم می گه: وایی کارن جونم، من عاشقت شدم.

همه اشون اسکولن، البته از فرهاد توقعی جز این ها نمی ره!

با باز شدن در خونه بدون نگاه، منتظر سوار شدنش شدم. در کنارم باز شد و سوار شد. زیر چشمی نگاهش کردم. سرش رو توی یقه اش فرو کرده بود، سلام آرومی داد که جوابش رو با اخم دادم.

توی مدت رسیدن، حرفی بینمون رد و بدل نشد که نشون از آدم بودن دختره می داد. خب الحمدالله این یکی مثل آدمه!

روی ترمز زدم که سریع از ماشین پیاده شد. با تعجب بهش خیره شدم، وا دیوونه اس؟ انگار بیشتر بمونه می خورمش، خل مشنگ!

اخم غلیظی صورتم رو در بر گرفت، از ماشین پیاده شدم و کنارش قرار گرفتم که سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد.

لحظه به لحظه دهنمون بیشتر باز می موند. خدای من! این مگه گم نشده؟ اینجا چیکار می کنه؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و متعجب گفتم: تو... تو این... اینجا چیکار می کنی؟

نگاه ازم گرفت و با پوزخندی روی لبش گفت: چطوری آقا دزده؟ یعنی انقدر بهت بد گذشته که دلشون به حالت سوخته و به همین سرعت آزادت کردن؟

با پوفی حرصی نگاه ازش گرفتم و دوباره مقصد نگاهم رو به چشم هاش رسوندم.

- فضولی خوب نیست!

romangram.com | @romangram_com