#ساده_نیست_پارت_35
- ها؟
دستی به چشم هام کشیدم و سعی کردم به مخ معیوب سر صبحم فشار بیارم. اوف، من که هنوز اینجام! وا آوا می خواستی مثل رمان های تخیلی چشم هات رو باز کنی و از یه سرزمین دیگه سر در بیاری! خب معلومه که هنوز اینجایی. منتظر به فرهاد نگاه کردم. نمی دونم چی دید که سریع گفت:
- چیزه...برات لباس خریدم، برو دوش بگیر و اگه آماده نیستی یه رقص رو هم برای بعد از ظهر آماده کن.
با تعجب دماغم رو بالا کشیدم.
- چرا؟
سعی کرد خنده اش رو نشون نده.
- برای اینکه مراسم داریم. من کاره ای نیستم اگه می خوای اذیت نشی و همین طوری به زندگی سلطنتیت ادامه بدی به حرفم گوش کن!
ابرویی بالا انداختم.
- نه بابا! اگه این زندگیه سلطنتیه پس زندگی سلطنتی چیه؟
چشم غره ای بهم رفت و شونه ای بالا انداخت.
- سعی کن خرابش نکنی.
و بعد رفت بیرون و من موندم و هزاران، هزار سردرگمی.
قلنج های دستم رو یکی پس از دیگری شکوندم و با حرص پوست لبم رو کندم. لامصب؛ من تا حالا توی عمرم جلوی هیچ پسری نرقصیدم. حالا بیام جلوی این اراذل و اوباش برقصم؟ نه خدایی؟
پوفی کردم و با ذهنی آشفته به سمت تک در داخل اتاق حرکت کردم. حمومی مجهز به تمامی امکانات. شونه ای بالا انداختم و وارد شدم.
بعد دو ساعت حموم کردن و ساییدن خودم دل از اون مکان دلپذیر گرفتم. خدایی بسی جذاب بود.
کاشی هاش که صورتی سفید بود. وان هم که داشت. انواع اقسام شامپو هم که کنار وان، روی سکویی چیده شده بودن. تازه اردک تک تک، تک تک اردک هم کنار وان بود و کلا توی حموم، سرم گرم اون بود.
حوله هم که توی کاوری توی رخت کن قرار داشت. کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا!
اه اه خنگول، آخه تو که زندگیت عین آدمیزاد بود. این ضرب المثل چی بود پروندی؟
واسه ی خودم شونه ای بالا انداختم و برای افکارم دهن کجی کردم. روی تخت نشستم و از توی ساکم مانتو و شلوارم رو بیرون آوردم و پوشیدمشون. پسره ی خل وضع فکر کرده هرچی بگه من میگم چشم.
romangram.com | @romangram_com