#ساده_نیست_پارت_34


- اومدی پایین چیکار آوا؟

مظلوم نگاهش کردم.

- هیچی به خدا، فکر کردم آشپزخونه دارین.

ابرویی بالا انداخت.

- مگه نداریم؟

چینی به بینیم دادم.

- دارین؟

دوباره خندید.

- این حالتت رو خیلی دوست دارم.

با سرعت خودم رو از بغلش خارج کردم و فرصت هر گونه اقدامی رو ازش گرفتم و با آخرین توانم به سمت اتاق یورش بردم.

کلافه روی تختم ولو شدم، داره چه اتفاقی می افته؟ این پسره چه مرگشه؟ چرا این جوری می کنه؟

چشم هام رو بستم و سعی کردم با نفس های عمیق خودم رو آروم کنم.

چشم هام رو بستم، بخواب آوا! بخواب که معلوم نیست بعد از این زندگیت چطوری شه!

***

با صدای ضربه های پیاپی که به در می خورد، چشم هام رو باز کردم و خمیازه ی با صدایی کشیدم. با کوبیده شدن دستی به در دادم به هوا رفت.

- بیا دیگه! هی می کوبه.

با باز شدن در و وارد شدن فرهاد، گیج نگاهش کردم.

- ها؟

با چشم های گرد نگاهم کرد.

romangram.com | @romangram_com