#ساده_نیست_پارت_32
باز حالا توی این وضعیت یاد رمان پنجره ی عشق افتادم که دختره بدون حوله از حموم بیرون میاد و لباس هم که نداشته و فکر می کنه همه جا امن و امانه سعی می کنه آروم از اتاق بیاد بیرون به اتاقش که طبقه بالا بوده بره و بلوم، بلوم پلنگ صورتی هم توی ذهنش صدا می ده. تا میاد بره توی اتاقش یهو پسر داستان از اون بالا میاد پایین و دختر داستان ما رو با اون ریخت و قیافه می بینه. اونم با دست توی سرش می زنه و دوباره بر می گرده توی اتاقش. (رمان خودمه ها، یاد و خاطراتتون رو زنده کردم.)
سری تکون دادم تا به جای اینکه افکارم از این فیلم بپره به اون رمان، حواسش رو به خودش جمع کنه که توی این هاگیر واگیر گیر نیوفته!
آروم، آروم از پله ها پایین اومدم و به حال و مبلی که توسط فرهاد اشغال شده بود خیره شدم. اوف این که بیدار هم هست. به سرعت برگشتم تا ضایع نشدم برگردم اتاق که صداش بلند شد.
- چی شده؟
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و برگشتم سمتش.
- باید چیزی بشه؟
ابرویی بالا انداخت.
- نمی دونم، این رو شما باید بگی. اومدی پایین که یه کاری انجام بدی، خب من نگاه نمی کنم کارت رو بکن.
چشم هام رو توی حدقه چرخوندم. من چیکار داشتم؟ خب اومدم فرار کنم ولی این کار رو بکنم که با اولدنگی برم می گردونه سر جام. پس اومدم چیکار؟
به چشم هاش که منتظر بهم خیره بود نگاه کردم.
- ام،چیزه، می دونی؟ چیز...
ابروهای پهن و مرتبش توی هم فرو رفت.
- چقدر چیز چیز می کنی، بنال دیگه!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: گشنمه.
ابروهاش از هم فاصله گرفت و متعجب گفت: جدی؟
سری تکون دادم که پوزخندی روی لبش نشست.
- تو اینجا آشپزخونه می بینی؟
سرم رو دور تا دور خونه چرخوندم. اوا راست می گه، منم که اومدم نبود. خاک توی سرت آوا، تو که نبودی نبود، مسلما الان هم نیست. به دو ساعت نساختنش که.
موهام رو خاروندم و گفتم: نیست؟!
romangram.com | @romangram_com