#ساده_نیست_پارت_29
از روی تخت بلند شدم و کلافه شروع کردم به قدم زدن. دل تو دلم نبود تا سریع تر از این خراب شده برم بیرون. تو دیگه چرا کالین؟ بهت اعتماد کردم خیر سرم!
بی قرار تر از قبل روی تخت ولو شدم. مامانم، بابام. یعنی الان چیکار می کنن؟ هوا تاریک شده و ساعت لامصبیه اتاق 10:30 رو نشون می ده!
صدای تقه ای که به در خورد باعث شد سیخ شم. بدون جوابی از جانب من، در باز شد.
همون پسره ی مزخرف بود. پوزخندی زد و گفت: به به! خانوم سرتق.
اخمی کرد و سینی غذاش رو روی تخت گذاشت.
- می خوری و اگر نه...
پریدم وسط حرفش.
- و اگر نه ها؟ و اگر نه چی؟ می زنی؟ بیا بزن، من رو از چی می ترسونی؟ هر غلطی دلت می خواد بکن.
انگشت های دستش یکی، یکی جمع و در آخر همگی مشت شدن که پوزخندی روی لبم نشست.
- دیدی نمی تونی!؟
نگاهش رنگ خون گرفت. دندون هاش رو هم ساییده شدن و با هر حرکت عصبی ازش لبخند روی لب من، بیشتر وسعت می گرفت.
- فکر نکن هیچ غلطی نمی کنم. بزار بدمت بهشون، اون وقت انتقام منم ازت می گیرن، البته در صورتی که همین ادا اطوار ها رو داشته باشی.
آروم تر ادامه داد.
- که بدون این رفتار ها نمی تونی، درسته؟
حالا نوبت من بود که حرص بخورم. از لای دندون های کلیک شدم، غریدم.
- از من چی می خوای لعنتی؟
سری تکون داد.
- همین و می خوام، یه دختر مطیع. فقط برقص! کاری که همیشه می کردی.
از روی تخت بلند شدم.
romangram.com | @romangram_com