#ساده_نیست_پارت_28


صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و غریدم.

- هر غلطی که می خوای بکنی بکن، من و از چی می ترسونی؟

با سیلی محکمی که به سمت راست صورتم خورد و حس شوری خون توی دهنم، سرم رو بالا آوردم و دستی به دهن پر خونم کشیدم.

بدتر از قبل، داد زدم.

- قرار نیست به کارهایی که میگی عمل کنم، مطمئن باش از اینجا هم میرم.

لبخند ژکوندی زد و دستم رو توی دستش گرفت. انقدر محکم گرفته بود که نزدیک بود جیغی از سر درد بکشم. این همون دستیه که اون پسره ی الدنگ هم فشارش داده بود.

- من نمی فهمم، از جون من چی میخوای؟

به سمتم برگشت و گفت: آهان، همین رو می خواستم؛ ولی بس که سرتقی مجبور شدی قبلش یه سیلی هم نوش جان کنی.

دستی روی گونه ام کشید و تا کناره های لبم ادامه اش داد که محکم با دستم روی دستش کوبیدم.

چنان دادی زدم که خودمم حس کردم پنجره ها لرزید.

- حق نداری به من دست بزنی، فهمیدی؟

عصبی پوزخندی زد و گردنم رو توی دستش گرفت، فشاری داد و گفت:

- نبینم صدات و برام بلند کنی، جوجو!

نه می تونستم نفس بکشم نه آب دهنم رو قورت بدم، اما آخ هم از دهنم بیرون نیومد که باعث شد جری تر شه.

توی همون حالت بهش پوزخندی زدم اما خس خس سینه ام و چشم هایی که لحظه به لحظه سمت بسته شدن می رفتن رو حس می کردم.

فشار محکم تری به گلوم وارد کرد و بعد با عصانیت هلم داد که باعث شد روی زمین پرت شم. تا دستش رو برداشت هوا رو بلعیدم که باعث شد به سرفه ی شدیدی بیوفتم. جوری که خون بالا آوردم.

با دیدن وضعیتم مشتی به دیوار کوبید و با حرص گفت: لعنت بهت فرهاد، حداقل با اون کبودی ها بیست میلیون از پولت کم میشه!

سرفه ام بند اومد، مات زل زدم به چهره ی کبود شده اش. برای چی باید به خاطر کبودی های من از پولش کم شه؟ صدایی توی ذهنم اکو شد.

"فروختنت"

romangram.com | @romangram_com