#ساده_نیست_پارت_24
صورتم درهم شد. بلند تر از قبل جیغ زدم.
- مامان؟! بچه دبستانی توی خونه اتون ندارین ها! مثلا بیست و دو سالمه.
آروم تر ادامه دادم.
- خیر کله ی پر موم!
اون هم داد زد.
- برو، دیر نیای ها!
چشم آرومی زمزمه کردم که البته به درد عمه ام قربونش برم می خورد. خودم هم نشنیدمش؛ چون می دونستم دختری نیستم که به قوانین و مقررات مامان عزیزم پایبند بمونم. تقصیر خودم نیست ها، نمیشه اصلا!
به قول معروف؛ دختر اونیه که وقتی خونه است نمیخواد بره بیرون و وقتی بیرونه نمیخواد برگرده خونه!
(خودم می دونم دارم راست می گم)
سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت باغی که آدرسش رو فرستاده بود روندم، انگاری همون جا داشتن تدارک تولد رو هم می دادن.
***
جلوی در قرمز بزرگی زدم روی ترمز و از ماشین پیاده شدم، سمت زنگ زهوار در رفته ی کنار در رفتم و فشارش دادم. در با صدای تیکی باز شد. با لبخند وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.
به سمت ساختمونی که گوشه ای از این باغ بزرگ پر دار و درخت بود قدم برداشتم. چرا اینجا شبیه جنگله؟ جدی می خوان اینجا تولد بگیرن؟ بیشتر به درد جشن هالووین می خوره تا تولد!
ساختمونی که سمت راست باغ و بین دار و درخت های با نمای سنگ کاری شده سفید و مشکی بود؛ کمی ترسم رو از این جنگل خوفناک کم می کرد.
دستگیره اش رو توی دستم گرفتم، سرمای فلزی بودنش تا مرز استخون هام رسوخ کرد و باعث شد لرزه ای سراسر بدنم بشینه.
با نفس عمیقی در رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم روی نمای زیبای خونه قفل شد.
دو حال رو به روم بود؛ یکی از دیگری با چند پله ی کوچک جدا می شد. سالن اولی پر از مبل های سلطنی با نمای سبز و طلایی بود. چراغ های زرد و سفیدش توی ذوق می زد. سالن دومی پر بود از مبل های راحتی سفید و یاسی رنگ، دیوار ها پوشیده از کاغذ دیواری هایی با تصویر گل های یاسی در زمینه ی سفید رنگ بود. انقدر از نمای خونه خوشم اومده بود که استرسم جاش رو به لبخند دل نشینی داد. نه بابا! خوشمان آمد؛ به درد تولد می خوره.
وسط دو حال به راهرویی راه پیدا می کرد که درش پله های مارپیچی با سنگ مرمر سفید و نرده های طلایی وجود داشت. نگاهم روی پله ها زوم بود که با صدای پاشنه ی کفشی لبخندم عمیق تر شد.
- میگم ها کالین، اینجا مال کیه؟ جای باحالیه خدایی!
romangram.com | @romangram_com