#ساده_نیست_پارت_23
شرمنده سرش رو پایین انداخت. اما از تکون خوردن شونه هاش می شد فهمید داره می خنده.
نا خود آگاه با حرص گفتم: یا بخند یا شرمنده شو، الان مثلا من نفهمیدم خندیدی ها!
با خنده ای که هر سی و دو دندون سفید و ردیف شده اش رو نشون می داد گفت: باز هم ببخشید.
لبخندی زدم و به چهره ی دل نشینش خیره شدم. حق دارن دوستش داشته باشن. ابرو های پهن و کشیده، چشم های مشکی که به قول بچه ها یه موقعی هایی خیلی مظلوم میشه. بینی و لب هاش هم که کاملا معمولی.
سری تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم بپره. که دوباره خنده ای روی لبش نشست.
- خدانگه دار خانوم شهریاری.
دستی براش تکون دادم و با غر زدن به سمت ماشینم حرکت کردم. دختره ی خل مشنگ، جدیدا زیاد روی پسرها زوم میشی ها! حواست و جمع کن تا نگرفتم بزنمت. چهره حق به جانبی گرفتم و برای کم کردن حرصم، به پسری که از روبه رو داشت بهم نزدیک می شد چشم غره ای رفتم.
بدبخت کپ کرده سرجاش وایستاد، چپ چپ نگاهش کردم و دیوونه ای نثارش کردم و از کنارش رد شدم. وایی خدایا خودت کمکم کن، کم کم دارم حس می کنم که دیوونه شدم.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه ی کالین که آدرسش رو برام فرستاده بود، حرکت کردم.
***
دیروز بعد از اینکه دنبال کالین رفتم، آوردمش خونه و با تموم منگل بازی هاش، اندک رقصی بهش یاد دادم. دختره ی مشنگ با اون دیوونه بازی هاش قراره امروز هم دیوونه ام کنه.
لباس های مورد نظرم رو توی ساک ورزشیم ریختم و با عجله از اتاق خارج شدم.
- مامان، کوشی؟
صداش از اتاق خواب بلند شد.
- چیه عزیزم؟
از توی حال داد زدم.
- دارم می رم پیش کالین، تقریبا یه دو_سه ساعت دیگه بر می گردم.
اون هم صدای دادش بلند شد.
- برو ولی آدرس خونه اشون رو برام بفرست.
romangram.com | @romangram_com