#ساده_نیست_پارت_22
خنده ی کل بچه ها به هوا رفت. مریم هم با خنده ورقه های کلاسورش رو در آورد و از بینش چند تا ورق جدا کرد و گرفت سمتم.
- ورقه های قبلی رو که خوندم تو بخون، بقیه رو هم خوندم می دم بهت. فقط بدو که الان میاد.
سری تکون دادم و مشغول خوندن شدم.
***
تند تند همه جواب ها رو نوشتم و با سرعت به استادمون که خانوم خنده رویی بود، تحویل دادم. تمامی بچه ها با چشم های گرد شده زل زدن بهم. شونه ای بالا انداختم و سرم رو روی میز گذاشتم تا یه چرتی بزنم. اینا حالا حالا ها ورقه بده نیستن.
با تکون های دستی به آرومی چشم هام رو باز کردم.
- هوم؟
مریم با خنده گفت: یه نگاه به استاد بنداز.
سرم رو از روی میز برداشتم و با چشم های خمارم، چشم به استادی دوختم که نمیدونست بخنده یا گریه کنه از دست این دانش آموز.
- داشتم عرض می کردم به بچه ها که آروم تر صحبت کنن تا آوا خانوم راحت بخوابه.
من که هنوز پرت خواب بودم لبخند دندون نمایی زدم و با صدای گرفتهم گفتم: دستت طلا مامان، این ها شعور ندارن، نمی تونن ببینن یکی می خوابه نباید سر صدا کنن!
صدای شلیک خنده ها به هوا رفت که تازه ویندوزم بالا اومد.
این همه بچه خونه ی ما چیکار می کنن؟ با تعجب نگاهشون کردم که تازه فهمیدم، اینجا که خونه نیست!
این بار نتونستم بهشون چشم غره برم؛ چون واقعا هم گیج خواب بودم هم خنده ام گرفته بود.
بعد تموم شدن کلاس، خمیازه ی بلندی کشیدم که خنده همه رو در آورد. بدون نگاه بهشون کتاب هام رو توی کیف پرت کردم و زیر لب خوش خنده ای نثارشون کردم و از کلاس زدم بیرون.
توی خیابون گیج و منگ وایستاده بودم که با صدای بوقی ده متر پریدم هوا و کلا خواب از سرم پرید. با عصبانیت نگاهم رو به ماشین رو به روم دوختم.
یکی از پسر های مظلوم کلاس، اما پر طرفدارمون بود. با لبخند گفت: ببخشید ترسوندمتون. اگه اشکالی نداره برسونمتون، دیدم ماشین...
پریدم وسط حرفش.
- نه بابا، دارم. فقط نیاز به یه تلنگر داشتم تا از خواب بیدارم کنه که شما زحمتش رو کشیدید. خیلی ممنون.
romangram.com | @romangram_com