#ساده_نیست_پارت_21


اول نفهمید چی گفتم اما بعدش عصبی بهم خیره شد. لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و کنار مریم جا خوش کردم.

- چطوری؟

با لبخند نگاهم کرد.

- والا با وجود تو نمی شه بد بود! خوشم میآد حال این ها رو فقط تو می تونی بگیری.

ابرویی بالا انداختم.

- بقیه هم می تونن بگیرن، ولی دلشون نمیاد از پسرها دل بکنن. تنها فرقمون اینه که من از پسر جماعت بدم میاد و بقیه دختر های دانشگاهمون یه نمه ترشیده شدن.

خنده ای کرد و گفت: خب تو هم، هم سن مایی که!

یه نمه فکر کردم و با خنده گفتم: من هنوز جا دارم، می خوام کپک هم بزنم.

سری تکون داد و نچ نچ کنان گفت: باورم نمی شه، شخصیت عجیبی داری واقعا.

اخمی کردم.

- چیش عجیبه؟

شونه ای بالا انداخت.

- والا یه نویسنده ای که روی صندلی می شینه و ساعت ها فکر می کنه، با یه دنسری که ساعت ها ورزش می کنه و جنب و جوش داره زمین تا آسمون فرق می کنه!

لبخندی زدم و گفتم: جون تو خودمم تازه فهمیدم. نمیدونم دیگه، من غیر خلق خدام.

با خنده سرش رو فرو کرد توی جزوه اش که با تعجب گفتم: چه خبره، چرا همه درس میخونن؟

با سرعت سرش رو بالا آورد و گفت:

- امتحان داریم، خبر نداری مگه؟

با دست محکم به پیشونیم کوبیدم.

- وایی نه، اصلا یادم نبود.

romangram.com | @romangram_com