#ساده_نیست_پارت_19


- هفت صد بار گفتم صدای این لامصبی رو کم کن تا وقتی یکی صدات می کنه بشنوی.

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: حالا که شما تشریف آوردین، بفرمایین!

چشم غره ای بهم رفت و گفت: خاله ات اومده!

با تعجب به مامان خیره شدم.

- جدی؟ کی؟

چپ چپ نگاهم کرد و همون طور که از اتاق بیرون می رفت گف: وقتی که صدای موزیک جنابعالی تا هفت کوچه اون ور تر می رفت!

پرو آهانی گفتم و بعد از عوض کردن لباس هام به سمت حال حرکت کردم.

با دیدن خاله پریدم بغلش و بوسه ی محکمی به گونه اش زدم که گفت: به به! چه خبرا از دختر رقصنده امون؟

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: والا اگه مامان جونمون هی نگه صداش رو کم کن، عالیه!

لبخند مهربونی زد و گفت: من می گم دیگه گیر نده، خوبه؟

ابرویی بالا انداختم.

- عالی تر از این نمی‌شه.

دستش رو به پشتم زد و گفت: برو درست رو بخون عزیزم.

سری تکون دادم و با با اجازه ای، دوباره به پاتوقم برگشتم. حالا درس هم نمی خونم که، یکسره یا رمان می خونم یا می نویسم یا می رقصم. کلا زندگی من توی همین سه تا خلاصه می شه! حالا این وسط یه ذره هم واسه خالی نبودن غریضه یه فیلم مثبت هجده می بینیم که از جامعه عقب نمونیم. والا!

ما چهارده- پونزده سالمون بود سرمون رو می نداختیم پایین به جز کفش های گوگولیمون چیز دیگه ای نمی دیدیم. حالا این بچه های کوچولو موچولو تا فیثاغورس موضوع رو در نیارن ول کنش نیستن!

لباس هام رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.

- مامان، خاله! با اجازه اتون میرم دانشگاه، بابای.

هر دوشون با لبخند به سلامتی گفتن، من هم با عجله از خونه خارج شدم وبعد سوار شدن، به سمت دانشگاه روندم.

***

romangram.com | @romangram_com