#ساده_نیست_پارت_15
بعد پوزخندی زدم و گفتم:
- الان بیشتر به حرفت شبیه شد!
چشم هاش رو بست و از لای دندون های کلید شده اش غرید.
- ولم کن.
پوزخندم پر رنگ تر و با صدا همراه شد.
- نکنم چی می شه؟ جیغ می زنی؟ خب باید بگم که بابا جونت از خواب بیدار می شه و اون وقت به جای اینکه برای من بد شه برای تو بد می شه!
با لبخند حرص دراری سرم رو کج کردم.
- درست می گم سرکار عالیه؟
نفس عمیقی کشید و دست هاش رو بالا آورد و سیلی محکمی به گوشم زد. با تعجب بهش خیره شدم و ولش کردم. دستم رو روی گونه ام که می سوخت گذاشتم و عصبی به چشم هاش خیره شدم.
پوزخندی زد که جری ترم کرد. هلش دادم به سمت دیوار و دست هام رو حصارش کردم. کنار گوشش غریدم.
- چه غلطی کردی دقیقا؟
با لبخند حرص دراری گفت: چیه؟ نکنه می خوای تکرارش کنم؟! البته من که خوشم اومد اگه به همین حالت ادامه بدی یه بار دیگه هم تکرار می شه.
دستش رو توی دستم گرفتم و لحظه به لحظه فشارش رو بیشتر کردم.
- دیگه داری زر می زنی، اگه یه دقیقه دیگه اینجا بمونی هرچی احترام برای پدرت قائلم رو زیر پا می زارم و یه بلایی سرت میارم.
بدون حرف زل زده بود به چشم هام. فشار دستم رو بیشتر کردم. هیچی نگفت، فقط چشم هاش رو محکم بهم فشار داد و با آخرین توانش هلم داد و از اتاق بیرون رفت.
پوزخندی زدم و روی تخت نشستم. دختره ی سرتق، فکر کرده کیه که به من سیلی می زنه! حالا کارم بد بود ولی خودش حدش رو رد کرده بود.
به آینه قدی که رو به روی تخت بود و تصویرم توش واضح بود؛ خیره شدم.
نگاهی به گونه ی قرمز شده ام کردم. لامصب دستش سنگین بود. از به یاد آوری اون صحنه لبخندی روی لبم نشست که سریع اخمی جاش رو پر کرد.(واسه ی چی می خندی پسره ی اسکول؟)
(آوا)
romangram.com | @romangram_com