#ساده_نیست_پارت_13
بعد چشمکی زد. پوزخندی روی لبم نقش بست. نه بابا! تو گفتی و منم باور کردم. نصف کار ها که توسط شخص کثیف تو انجام می شه! دقیقا هم اصلی ترین چیزها.
نگاهش رو به چشم هام دوخت و گفت: فردا شب یه مراسم داریم که توش همه ی کله کلفت ها هستن. یادت نره حضور تو هم موثره چون قراره معرفیت کنیم تا تو هم کم کم وارد جمعمون شی.
سری تکون دادم.
- میام.
خوبه ای گفت و ادامه داد.
- میمونی یا میری؟
ابرویی بالا انداختم.
- مگه کاری هم داریم که بمونم؟
شونه ای بالا انداخت.
- نه، برو.
دستی به شونه اش زدم و قدم هام رو به سمت در خروجی تند کردم. سگ هایی که پارس کنان خیره نگاهم می کردن نشون از خوی وحشی گری و حس بدی که به من داشتن می داد، لبخندی زدم. اون ها من رو شناختن. با لبخندم صدای پارسشون کل محوطه رو احاطه کرد که صدای فرهاد بلند شد.
- پسرا آروم باشین. دوستمونه.
انگار حرفش رو فهمیده باشن همه اشون خفه شدن اما هنوز هم اون نگاه وحشیشون تا خارج شدن همراهیم کرد.
گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و از حالت ضبط خارجش کردم. باید از تمامی لحظه ها مدرک داشته باشم. با سیم کارت دومم شماره سرهنگ رو گرفتم و همون طور هم سوار ماشین شدم.
با صدای جانمش ماشین رو به حرکت در آورم و گفتم: فردا شب مراسم دارن!
- خوبه پسر! شاید یه چیزی گیرت بیاد. من هم کم کم دارم می رم خونه. سریع خودت رو برسون.
سری تکون دادم و به سمت اداره راهم رو کج کردم.
***
توی لپ تاب داشتم در موردشون تحقیق میکردم تا از جعلی نبودن اسنادشون مطمئن بشم که صدای تقه ای که به در خورد نگاهم رو از صفحه ی لپ تاب به سمت صدا کشوند.
romangram.com | @romangram_com