#ساده_نیست_پارت_12
خوبه ای گفت که ادامه دادم.
- باید برم سر قرار، ببرمتون اداره؟
دستی به شونه ام زد.
- نه دیگه من خودم می رم. تو با این ماشین برو و بعد بیا خونه، حواست باشه چیزی به ماشین نصب نکنن.
- حواسم هست.
از ماشین پیاده شد و در همون حال گفت:
- خدا پشت و پناهت.
بعد بسته شدن در نیش گازی دادم و به سرعت از اون محل دور شدم.
***
با وارد شدنم به محوطه نگاهی به دور و برم انداختم. هیکلش رو از پشت شناختم و به سمتش رفتم. اون ژست دست به جیب و تیپ مشکی فقط مخصوص خودشه!
دستم رو از پشت روی شونه اش گذاشتم که به سمتم برگشت. لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت: توی فکر بودم پسر، ترسوندیم که!
متقابلا لبخندی روی لبم نشوندم و به چهره ی شرقیش خیره شدم. ابروی وحشی مشکی و چشم های بادامی اش چهره ی مهربونی رو نشون نمی داد.
موهایی لختی که روی صورتش ریخته شده بود صورتش رو جدی تر نشون می داد. لب و بینی معمولی و ته ریشش حداقل کمی قیافه اش رو عین آدم کرده بود.
دستی جلوی صورتم تکون داد و گفت: می دونم از قیافه ام خوشت اومده ولی بسه دیگه، یکم هم نگه دار واسه مخ زدن.
بعد خودش بلند بلند شروع کرد به خندیدن. لبخند مسخره ای روی لبم نشوندم و سرم رو گرم دور و اطرافم کردم.
هوای مه گرفته و درخت های سر به فلک کشیده نمای خوش آیندی رو به آدم القا نمی کرد، البته نه واسه ی من. خارج از شهره دیگه، هر غلطی دلشون میخواد اینجا انجام میدن!
یهو حواسم جمع شد. من جدی جدی خبر دارم این ها چه کاره ان اما الان توی این نقشم خبر ندارم که.
سریع رو بهش گفتم: فرهاد؟ اون روز چرا ما رو گرفتن؟
اخم هاش درهم کشید شد و جدی گفت: نمیدونم والا، از رئیس بزرگ باید پرسید که اون هم جواب نمی ده. پس سعیکن زیاد پیگیر نشی.
romangram.com | @romangram_com