#ساده_نیست_پارت_110
دستم رو دور کمر مامان حلقه کردم و سرم رو بین موهای بازش فرو کردم، بی قرار لب زدم:
-مامان؟!
صدای جانمش توی هق_هقش گم شد، دل چرکین شدم که انقدر اذیتشون کردم. من رو از خودش جدا کرد اما دستش رو از دور شونه هام باز نکرد، کشون_کشون بردم به سمت کاناپه و با فشار کوچکی روی شونه ام به نشستن وادارم کرد.
بعد هم خودش با سرعت وارد آشپزخونه شد، نگاهم رو دور تا دور خونه گردوندم، آخی حتی دلم برای این خونه هم تنگ شده.
با صدای بسته شدن در نگاهم کشیده شد سمت بابای خندون، لبخندی تحویلم داد و متقابلا همون لبخند رو دریافت کرد. به سمتم پا تند کرد و کنارم جا گرفت
-چه خبر کوچولوی بابا؟
لبم رو جمع کردم و گفتم: اگه بگم از دوریتون اذیت نشدم دروغ گفتم، اما خب طوری نبوده که خیلی اذیت شم جز موضوع مردن همین همکارتون.
اخم هاش درهم فرو رفت و گفت: کاوه پارسیان! پسر خیلی خوب و مودبی بود. البته حکم مردن رو نباید روش گذاشت اون شهید شده.
متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم: شهید؟
سری به معنای آره تکون داد و گفت: آره دخترم، توی این ماموریت ها ما زیاد شهید می دیم! اما خب ماجرای اومدن کاوه جای ونداد رو در اصل کارن ریخت. خودش تعریف کنه بهتره.
لبخند معنی داری زد که سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم، صدای مهربونش کنار گوشم بلند شد:
-ازم خواست فردا با خانواده بیان خواستگاری، قبول می کنی بابا؟ اگه مشکلی هست درجا رد...
عجولانه وسط حرف بابا پریدم و دو تا دستم رو جلوی صورتم به معنای نه تکون داد:
-نه بابا، نه...
با دیدن صورت متعجب و چشم های خندون بابا، متوجه سوتی عظیمم شدم و دوباره خجل وارانه سر به زیر، چشم دوختم به گل های کرمی قالی. گندت بزنن آوا باز تو شروع کردی؟ شد یه بار سوتی ندی؟ نه شد؟
عصبی شروع کردم به شکستن قلنج های دستم که صدای پای مامان و بعد صدای خودش بلند شد:
-اینم کاپوچینوی دخترم.
سرم رو بالا آوردم و لبخندی زدم، بعد تشکر کوتاهی کاپ مخصوصم رو از توی سینی برداشتم و بدون توجه به داغیش شروع کردم آروم_آروم خوردن.
صدای تشکر بابا و بعدش جمله ای که به زبون آورد باعث شد هرچی داشتم می خوردم بپره توی گلوم و منه رو به موت به تقلای زنده موندن چنگ بزنم به گلوم.
romangram.com | @romangram_com