#ساده_نیست_پارت_109


غرق لذت شدم از وصف خانومم، خانومم از زبون کارن بهترین آوای زندگیم شد. نگیر خدا، نگیر عشق دل عاشق ها رو، بذار بهم برسن که همین قدر لذت ببرن، نذار غم ببینن.

چرا غم و عشق باید باهم باشن؟ چرا تا سختی نباشه عشاق بهم نمی رسن؟ چی می شه اگه بدون سختی کنار هم دیگه زندگی کنن؟ با یه دل پر آرامش.

همون شب بعد رفتن به بیمارستان و در آوردن تیر از دست کارن و باند پیچی و دارو و دوا های دکتر به سمت خونه ما روونه شدیم.

کارن که می دونست چه لباسی تنمه و اگه بابا من رو اون ریختی ببینه آتیشی می شه از داخل صندوق عقب مانتوی بلندی همراه با شال ساده سفید رنگی رو به دستم داد و منم بعد پوشیدن از ماشین پیاده شدم.

زنگ رو به صدا در آوردم، صدای نگران و لرزون بابا نشون از استرسی که کشیده بود رو می داد. لبخندی زدم و آروم گفتم: منم بابا جون!

بی حرف صدای گذاشتن گوشی اومد و بعد از مدت کمی در مقابل رومون باز شد و این من بودم که توی حجم زیادی از پدرانه های پدرم قرار گرفتم، صدای بی قرارش کنار گوشم بلند شد:

-مردم و زنده شدم که بابا، خوبی؟ طوریت نیست؟

قطره اشکی روی لباس بابا چکید، سعی کردم لرزش صدام رو پنهون کنم:

-خوبم بابا، ببخشید، ببخشید که این همه اذیتتون می کنم!

من رو از خودش جدا کرد و با اخم غلیظی که جدیتش رو بیشتر می کرد گفت: دیگه این حرف رو نشنوم آوا.

سری تکون دادم و گم شدم در آغوش پدری که تمام این سال ها با تمام مشغولیت های ذهنی و کاریش کم نذاشت واسمون، بعد مدتی که توی بغل بابا موندم، تازه حواسمون به کارنی جمع شد که دردمند به خاطر دستش به ما خیره بود.

آخی! حتما الان درد دستش بیشتر شده. بابا خجالت زده گفت: ببخشید کارن جان، اصلا حواسم نبود.

لبخندی زد و گفت: شما ببخشید که نتونستم از پس دختر شیطونتون بر بیام.

اخمی کردم و زیر چشمی براش خط و نشون کشیدم که صدای خنده ی آروم بابا توی گوشم پیچید و دستش دور کمرم حلقه شد:

-بابا کارن رو خوردی با اون نگاهت، بنده خدا چیزی نگفت که، مگه شیطون نیستی؟

لبخند خجلی زدم و سرم رو زیر انداختم از اینکه بابا نگاهم رو به کارن دیده بود، دوباره صدای خنده بابا بلند شد و من فکرم پر کشید که چرا بابای ما امشب انقدر می خنده؟

با دست کمرم رو فشار داد و آروم گفت: برو داخل عزیزم، مامانت خیلی دل نگرون بود.

سری تکون دادم و نیم نگاهی هم به کارن ننداختم، الان که زیر میکروسکوپ بابا بودم باید بیشتر حواسم رو جمع کنم.

وارد خونه شدم که با هجوم گرما به صورتم حس گزگزی روی گونه هام به وجود اومد، مامان با دیدنم لبخند مهربونی زد و اشک ریزون به معنای واقعی کلمه به سمتم پرواز کرد، در آغوش گرمش که فرو رفتم هق_هقم اوج گرفت و تازه فهمیدم قدر تک_تک لحظاتی رو که کنارشون بودم.

romangram.com | @romangram_com