#ساده_نیست_پارت_107


سریع ازش جدا شدم و گفتم: چی؟ اتفاقی افتاده؟

سری به معنای نه تکون داد و دستم رو توی دستش گرفت، بی مقدمه گفت: آوا من دوست دارم.

نگاهم قل خورد سمت چشم هاش، چشم هایی که شده بود دنیام و دنیایی که دلگیر بود چون می خوام بگم یه تار گندیده موهاش رو به دنیا نمی دم.

حاضر نیستم یه ثانیه حمایت هاش رو با بهترین چیزها عوض کنم!

آهی کشید و گفت: ببخشید بی پرده بود اما نیاز به جوابت دارم، از این جا به بعد راهمون جدا می شه و فکر نکنم دیگه ببینمت!

دلم پیچ خورد و درش کارخونه قند سازی شروع به کار کرد، قلبم شروع به گرومپ گرومپ کرد و این من بودم که نمی تونستم لب از لب باز کنم، متعجب بودم از علاقه اش، از سرریز احساساتش که فقط در حد خودش بود.

لبم مثل بچه ای دو ساله توی دهن جمع شد و با چشم هایی لبریز از اشک نگاهش کردم، به خودش اومد و کلافه دستی به موهاش کشید و حرصی گفت: ببخشید، ببخشید آوا. گریه نکن! اصلا من دیگه چیزی نمی گم تو فقط نذار چشم های خوشگلت بارونی شه.

چه بی هوا دلم آغوشش رو می خواد، چه بی هوا دلم حمایت هاش رو تا آخر عمر می خواد. چه خودخواهانه دلم می خواد تا آخر عمر کنارم باشه، چه خودخواهانه نمی خوام کسی چپ نگاهش کنه.

بدون توجه به عواقب، دست و پام شد اسباب بازی قلبم و فقط با صدای قلب و عقلم که یکی شده بود به حرکت در اومد و توی یک حرکت ناگهانی پریدم بغلش و پاهام حلقه شد دور کمرش و دست هام حصاری شد برای صورتش.

از فشاری که بی توجه بهش وارد شده بود قدمی به عقب برداشت اما سریع تعادلش رو حفظ کرد ونگاهش رو به نگاهم گره زد.

حیرون لب زد:

-آوا؟!

لبم به لبخندی باز شد و ناخودآگاه برای اولین بار توی عمرم جانم رو به مردی گفتم که از صمیم قلب دوستش داشتم:

-جان دل آوا؟

نگم از ستاره بارون نگاهش، از لب پر خنده اش و دندون های ردیف شده ی سفیدش، اخمی که با همه ی درد دستش سعی داشت پنهونش کنه.

با یاد آوری دستش سعی کردم خودم رو از آغوشش جدا کنم که گفت: نشد دیگه خانومی، جات خوبه منم جوابم رو گرفتم.

بی توجه به حرفش نگران لب زدم:

-دستت کارن.

لبخندی از سر شوق زد و گفت: دست کارن خوبه وقتی تو رو داره.

romangram.com | @romangram_com