#ساده_نیست_پارت_105
-کاوه، بهم بگو کاوه.
چشم هام رو بستم که قطره اشکم روی لباس ساده اش نشست، شاید اگه ضدگلوله تنش بود این نمی شد.
-کاوه.
زمزمه کرد:
-بالاخره شنیدم، جان دل کاوه؟
نتونستم جلوی بلند شدن صدای گریه ام رو بگیرم.
-کاوه، تو زنده می مونی.
دستش موهای پریشونم رو نوازش می کرد.
-می رم... عز...عزیزم، می فهمم که موندن...موندنی نیستم. خودت آرزوی مرگ...مرگم رو کردی؛ چند...چندین و چند بار و من چقدر خوش...بختم که توی آغوش عشقم... دارم جون... می دم.
با صدای مردی که بالای سرمون رسید از آغوشش جدا شدم و داد زدم:
-آقا، کمکش کنین. باید زنده بمونه!
مرد با بیسیمش درخواست داد مامورین پزشک وارد شن و کاوه ای که با همه بی انرژی بودنش خودش رو کشوند و سرش رو روی پاهای دراز شده ام گذاشت، به چشم هام خیره شد و من چه بی طاقت داشتم مرگ کسی رو می دیدم که بی رحمانه اعتراف به عشقش کرد و حالا توی آغوشم داشت جون می داد. هرچه قدر هم که دوستش نداشتم اما ته دلم برای حرص دادنش دلتنگ می شدم و حالا که فهمیدم اصلا ونداد نیست چه بی محابا اشک از روی گونه هام جاری می شد.
دست های لرزونش دراز شد و قطره های اشکم رو پاک کرد و گفت:
-برای چی گریه... خوش...خوشگل خانوم؟ حیف... چش... چشم های نا...نازت که بر... برای من... بباره.
دستش رو روی گونه ام نگه داشتم و با هق هق گفتم:
-نگو کاوه، نگو بیشتر حالم رو بد می کنی. نگو لعنتی؛ حالا که فهمیدم کی هستی راضی به مرگت نیستم.
لبخند تلخی زد و گفت:
-اما... من خی... خیلی خو... خوش بختم.
سرش رو توی تار و پود لباسم فرو برد و نفس عمیقی کشید و بعد دستی که از زیر دستم که روی گونه ام بود سر خورد، حیروون به دستش خیره شدم و بعد با جیغ_جیغ از خودم جداش کردم:
romangram.com | @romangram_com