#ساده_نیست_پارت_103
-این ماموریت الان دست منه و تو هم دختر سرهنگ هستی، باید به حرفم گوش کنی.
سری به معنای نه تکون دادم و گفتم:
-ماموریت بخوره پس کلت تو که فقط همکاری.
پوفی کرد و حرصی نالید:
-یعنی می شه یه روزی یه چیزی رو ازت مخفی کنم؟ دختر من مامور مخفی ام و برای اینکه هویتم فاش نشه چیزی به کسی نگفتیم ولی دست بد قضا توعه موش چموش تا ته ماجرا رو در آوردی و الان هم پات به این ماموریت باز شده.
لبخند حرصی زدم و گفتم:
-از اول هم مشخص بود که خلافکار نیستی.
ادامه دادم:
-حالا هم می مونم.
دندون قروچه ای کرد و به مرد گوشه باغ که با فاصله از ما وایستاده اشاره ای کرد. اون هم که موضوع رو درک کرده بود با بی سیم توی دستش چیزی گفت و بعد مدتی مرد هایی با همون لباس های مخصوص از در و دیوار پشت حیاط به داخل پرت شدن. با تعجب گفتم:
-نگهبان های دم در چی شدن؟
کارن اخمی کرد و گفت:
-دوتا نگهبان چی داره؟ بیهوششون کردن.
هنوز حرفش از دهنش بیرون نیومد که صدای حیروون مرد بلند شد:
-قربان، یکی از نگهبان ها قبل بیهوشی خبر ورود ما رو داده.
کارن عصبی از جا پرید و بلند گفت:
-همین گوشه کنار ها بمون آوا، امشب رو دست از لجبازی بردار.
وقتی که کمی دور شد حرصی از دستور هاش و نگرانی ها و کنجکاوی هام پشت سرشون راه افتادم به سمت داخل. هنوز وارد نشده بودم که ونداد از در خارج شد و دستم رو کشید کناری و گفت:
-چقدر سرتقی آوا، می گه بمون یعنی بمون.
romangram.com | @romangram_com