#ساده_نیست_پارت_100
-اونم به موقعش.
من از بودن توی آغوش کارن ناراحت نبودم، از صدای گرومب_گرومب قلبم که کم توی آغوشش داشت دستم رو رو می کرد می ترسیدم. از اینکه بفهمه دلم چقدر بی قرار حمایت هاش شده، از اینکه بفهمه بهش علاقه مند شدم. اونم منی که همش درحال حرص دادنش بودم.
پاهام روی زمین قرار گرفت، سرم رو پایین انداختم که انگشت هاش زیر چونه ام نشست و چشم هام به چشم هاش راه پیدا کرد.
-تو و خجالت؟ خندم می گیره دختر.
لب هام رو بهم فشار دادم تا یه چیزی نپرونم بهش، توی همین افکار بودم که با پریدن چیز مشکی رنگی از دیوار دوباره جیغی کشیدم و اومدم فرار کنم که دست های کارن دور شونه هام حلقه زد.
-چیزی نیست.
متعجب نگاهش کردم، سرم رو به سینه اش چسبوند و کنار گوشم گفت:
-من می دونم آوا خانوم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-چی رو؟
سرم رو بالا آورد و من سعی در دزدیدن نگاهم، آروم گفت:
-دوسم داری؟
نتونستم عین مجسمه بمونم، با سرعت پسش زدم و گفتم:
-یعنی چی؟ این افکار مالیخولیاییت رو جمع کن تا نیومدم جمعش کنم ها.
مهربون گفت:
-نمی تونم، باید بهت بگم.
تا اومدم بگم چی اون سیاه پوش بهمون نزدیک شد و سر من در آغوش کارنی پنهان شد که با نوازش کمرم سعی در آروم کردنم داشت.
-قربان آماده ایم.
کارن سری به نشونه خوبه تکون داد و اون موقع بود که کمی سرم رو بلند کردم و به مردی که توی لباس مخصوص مشکی رنگ و ضد گلوله پلیس ها جا خوش کرده بود. متعجب به کارن نگاه کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com