#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_8

از وقتی یادم می یاد این دو تا ایل مشکل داشتند ، مشکلات قبیله ای که هر چند سال یه بار خیلی پیچیده می شد .

زیاد از اون ایل چیزی نمی دونستم چون ممنوعه بودنند , چون از قدیم با هم اختلاف داشتیم .

حالا میر حسین ، رادمان و می خواد ، میخوان رادمان و بکشن ، اوه خدایا ، رادمان برادرمه .

- ما یه پیشنهاد بهشون دادیم که البته اونام قبول کردنند .

دارم به آقابک نگاه میکنم ولی تو دلم دارم خداروشکر میکنم که رادمان و نمیدند به اون ایل .

- نمیخوای بدونی چه پیشنهادی ؟

با صدای آرومی می پرسم

- چه پیشنهادی

از رو صندلیش بلند میشه و میره سمت میزش ، همونجوری پشت به من میگه :

- خون بس ، امشب وسایلاتو جمع کن فردا می یان دنبالت ، می تونی بری .

انگار تو خلاء ام ، آقابک چی گفت خون بس

- گفتم می تونی بری

از رو صندلی بلند میشم و میرم سمت در ، انگاری که باور نکردم آقابک چی گفته ، هنوز تو شوک حرفشم خون بس .

برمیگردم دوباره به آقابک نگاه میکنم و میرم بیرون و در می بندم ، نمی فهمم چی می گفت.

تو باغ دارم میرم ... که تازه عمق حرف آقابک می فهمم


romangram.com | @romangram_com