#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_6

همونجا نزدیک در عمو ماشین و پارک میکنه و پیاده میشه ولی من همونجا تو ماشین نشستم ، نمیخوام پیاده بشم یه چیزی هست که آقابک میخواد منو ببینه ، یه چیزی هست که اینهمه ماشین اینجاست .

در ماشین باز میشه ، از فکر و خیال می یام بیرون و سرمو بلند میکنم ، عمو منتظرم ایستاده

- عمو

- پیاده شو دخترم ، خدا بزرگه

با اکراه از تو ماشین پیاده می شم و دنبال عمو راه می یوفتم . تو راه باغ تا عمارت همه ی افکار بد هجوم می یارن به ذهنم واقعا نمی دونم چی شده که آقابک منو خواسته .

بدون وارد شدن به عمارت از در پشتی میرم سمت دفتر آقابک .

عمو در و باز میکنه و اشاره میکنه که برم تو ، میرم تو و در و می بنده .

با شک و ترس به در بسته خیره شدم ، عمو چرا نیومد داخل ؟

- به در بسته زل زدی که چی بشی ، بیا اینجا .

حتی صداش ترسناک ، ترسناک تر از همیشه انگار .

با استرس از راهرو رد میشم و میرم داخل . تو این اتاق 50 متری با این دیوارهایی که پر از عکس های قدیمی و پر از وسایلی که حتی تو آنتیک فروشی های تهران هم ندیدمشون . پر از وسایلی که قدمتشون و داد میزدن ، پر شده . هر چی نباشه اینجا دفتر آقابک .

نشسته رو صندلی همیشگیش ، صندلی که هیچ وقت تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش همیشه از دور میدیم که بچه ها دور صندلی هاش نشستن و دارن به حرف هاش گوش میکنن و منم از دور تماشاشون میکنم.

نشسته رو صندلی و عصاشو دستش گرفته ، از همون وقتی که من بچه بود این عصارو دستش میگرفت با اینکه خیلی سر حال بود و مشکلی نداشت عصاش همیشه دستش بود .

یه پیرمردی که همیشه با گره ابروهاش به یادم می یاد ، از نظر ظاهری ، درشت ، چهارشونه ، چشم ابرو مشکی ، ولی با موهای که کم کم به سفیدی میگرایید .

پیر شده بود ولی هنوز که هنوز ابهت و اقتدارشو حفظ کرده بود .


romangram.com | @romangram_com