#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_5
- چی شده مگه ؟
- حالا میگم
با اینکه قانع نشدم ولی صلاح ندونستم پیگیری کنم و فقط سرمو تکون دادم .
- عمو اول منو ببر پیش نازگل .
- ایشالله بعدا ، آقابک خواسته تو رو ببینه .
- چــــــــــــی ..؟ آقابک ، من... واسه چی ؟
- میری می فهمی
- عمو بگید تو رو خدا ، من که می میرم تا اون موقع .
سرشو تکون میده ، دستم یخ شده ، یعنی آقابک با من چی کار داره ، نوه ای که سالی یکی دوبار بهش به زور جواب سلام میده ، یعنی چی کارم داره . همون ترس سابق می یاد سراغم ، ترس از نگاهش ، ترس از صداش ، ترس از خودش .
عمو حرفی نمی زنه ، منم که دارم از ترس می لرزم انگشتامو فشار میدم که همش از استرس زیاده .
آقابک منو خواسته ، یه چیزی هست .
نزدیک عمارت میشیم . دو طرف جاده درخت های .............. سربه فلک کشیده است . دوست ندارم به عمارت بریم . عمارتی که آقابک اونجا به دنیا اومده وبود و تا الان اونجا زندگی میکرد.. اونجا مقرر حکومتی آقابک بود .
هر چه قدر جاده رو پیش می ریم استرسم بیشتر میشه . عمو دو تا بوق میزنه و در باز میکنن .
کیپ تا کیپ باغ ماشین پارک شده ، قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون نکنه آقابک مرده ، نه نه گفته میخواد منو ببینه .
نکنه بابا یا مامان یا... وای نه خدا نکنه کسی مرده باشه .
romangram.com | @romangram_com