#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_57

ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم واسه ساعت نه و نیم تو شرکت جلسه داشتم و زود از خواب بیدار شده بودم .

دیشب یکم با بهار بحث کرده بودم . از اون روزی که سر و کله ی این دختره تو زندگیم پیدا شد یه روز آروم نداشتم .

لباسمو می پوشم و دنبال کیفم میگردم .

یکم بعد از اتاق در می یام بیرون وقتی داشتم میرفتم سمت صدای آب و شنیدم و ناخودآگاه وایستادم .

از تو آشپزخونه داره صدا می یاد . دایه داره صبحانه آماده میکنه پس اون دختره ......

نمیدونم چرا ولی یدفعه ته دلم جوری شد . اون دختر زن من بود بدون اینکه تا الان دیده باشم . اون دختر زن من بود در حالیکه من عاشق یه نفر دیگه بودم . دلم براش سوخت که باید زندگی اینجوری داشته باشه . درسته دل خوشی ازش ندارم چون از وقتی پاشو گذاشت تو زندگی من همه چی عوض شد بود ولی دلم به حالش می سوزه . اون خیلی بدبخته که خانوادش باهاش یه همچین معامله ای کردن . بوی خوش بویی که می یاد یه لحظه از خود بی خود می شم ولی با صدای دایه به خودم می یام و میرم سمت پذیرایی

سلام دایه

- سلام کیاوش خان

- صبحونه حاضره ؟

- آره پسرم بیا

یکم صبحونه می خورم و میرم سمت شرکت تا به قرارم برسم ولی هنوز نتونستم از اون بوی خوش بویی که از حموم می یومد و مستم کرده بود ، بیام بیرون . بویی محشری داشن .

نمی دونم بوی چی بود ولی هر چی بود تا الان به مشامم می رسید .

همین که وارد دفتر شدم خانم رحمتی منشی شرکت از رو صندلی بلند شد و رهام از اتاق کنفرانس اومد بیرون .

همونجوری که با هم دست میدیم میگه :

- چرا پس دیر کردی پسر


romangram.com | @romangram_com