#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_43

می ترسم ، می ترسم از این آرامشی که شاید آرامش قبل طوفان باشه . حرفی نمی زنند ، کاری نمی کنند . مگه نه اینکه برادر من ، نوه شو کشته .

به چمدونی که هنوز گوشه ی اتاقه نگاه میکنم . چند روزه که گوشیمو شارژ نکردم و ممکنه که خاموش بشه . بلند می شم و میرم رو زمین میشینم و چمدونو باز میکنم .

چند دست لباس ، چند تا کتاب ، دو تا صندل و یکم خرت و پرت تو چمدونه .

هنزفری با شارژ گوشیمو در می یارم بیرون و میرم دوباره رو تخت دراز میکشم و شارژ و وصل میکنم به پریز برق .

دراز میکشم و هنذفری رو میزارم تو گوشمو و لیست آهنگ ها رو باز میکنم .

گوش کردن به موسیقی همیشه خوبه ، تنها کاری که تو تنهایی انجام می دم .

آهنگ های غمگین حال روز الانمو بدتر میکنه ولی بازم گوش میدم . اونقدر گوش میدم که بغضم میشکنه و اشکام می یاد پایین . گریه شاید همه رو سبک کنه ولی اونقدر سنگینم که با گریه هم سبک نمی شم .

درد داره ، دختر باشی و تو خانوادت جایی نداشته باشی . درد داره ، دختر باشی و سوگولی بابات نباشی . درد داره ، دختر باشی و دل کسی باهات نباشه .

درد من اینه . فقط درد من ، نه درد دخترهای دیگه ، چرا نمی تونم عادی باشم . عادی مثل همه ی دخترای دورو برم . درد من نداشتن آدم های که کنارم باشن و درد من اینه که تنها بودم ، تنها بزرگ شدم ، تنها زندگی کردم و الانم تنهام ، تنهای تنها .

کسی پیشم نیست تا از دردام بگم براش ، من یه خانوادم می خوام ، خانواده ای که همیشه کمبودشو تو زندگیم داشتم ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم که نبودشون تو زندگیم ایجاد خلاء میکنه .

یاد رروزی می یوفتم که تو مدرسه داشتم از درد به خودم می پیچیدم ، یاد روزی که بالغ شده بودم ولی کسی نبود تا کنارم باشه ، کسی نبود تا بغلم کنه و بگه چیزی نیست طبیعیه . کسی نبود تا دلداریم بده . مادرمو میخواستم ، آغوش گرمشو میخواستم ، آغوشی که هیچ وقت واسه من گرم نبود . بزرگ شدم بدون مادرم

یاد روزی می یوفتم که داشتم رانندگی یاد می گرفتم . میخواستم وقتی یه جایی بد میرم بابام باشه ، بگه دخترم آروم تر . بابام باشه تا بگه چه جوری پامو از رو کلاژ بردارم و گاز بدم . بابامو میخواستم تا با دستهای گرمش دستامو بگیره و بهم دنده ها رو یاد بده . رانندگی رو یاد گرفتم بدون پدرم

یاد روزی می یوفتم که رفته بودیم اردو با بچه ها . با چند تا از بچه ها لب دریا داشیم راه می رفتیم که چند تا پسر که داشتن از جلومون رد می مد متلک انداختن . بچه ها می گفتند از داداشاشون که چطوری پشت خواهراشون در می یان . برادرام و میخواستم تا پشتم در بیان و ازم حمایت کنن . میخواستموشون تا پیشم باشن تا کسی نتونه نگاه چپ بهم بندازه . اون روزا گذشت بدون برادرام

یاد روزی می یوفتم که گلسا ما رو برد خونه ی مادربزرگشون مهمونی . دیدم چطوری همه دور پدر و مادر بزرگشون میچرخیدن و اونا چه با لذت و عشق نگاهشون میکردند . دیدم چطوری دست های نوه هاشون و میگرفتن و کنارشون می نشوندن . دیدم محبتی که همیشه ازش محروم بودم . بچه که بودم مادر بزرگمو از دست داده بودم و آقابک هم که بوی از مهر و محبت ندیده و نشنیده بود . از پدر و مادر ، مادریم که هیچی ندیدم . بزرگ شدم بدون پدر بزرگ و مادربزرگام

من بزرگ شدم هر روز و هر روز بزرگ تر ولی ندیدم ، هیچی ندیدم . چرا ؟ چرا من باید تو این ایل به دنیا اومده باشم . چرا نباید یه زندگی تو یه خونه با یه خانواده ی خوب و دوست داشتنی داشته باشم که دلشون با هم یکی باشه . وقتی واسه یکیشون اتفاقی بیوفته پشت به هم وایستن و کمک کنن به هر تحت هر شرایطی .


romangram.com | @romangram_com