#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_42

- بیا تو ، این چه جوریشه

به سرم که فقط تو اتاق اشاره میکنه . در و باز میکنم و میرم تو اتاق . دایه سر سجاده نشسته

- چی شده ؟

- ببخشید آدرس اینجا رو ندارم

آدرس و میگه و حفظ میکنم و از اتاق در می یام بیرون .

پس خونه ی به این باحالی باید یه همچین جای باحالی هم باشه ولی واسه من چه اهمیتی می تونه داشته باشه . شاید اگه با عشق ازدواج میکردم ، شاید اگه یکم ، فقط یه کم به شوهرم احساس داشتم الان اینجا می تونست قصری باشه که تو رویاهام داشتم ولی الان چه اهمیتی داره . الان که اینجا ایستام دل خوشی ندارم ، دلم خوش نیست که اینجام . خوبه که دورم مثل همیشه از خانواده ای که خانوادم نبودند ولی دلم خوش نیست ، نیست، الان که به عنوان یه خون بس پامو گذاشتم تو این خونه نه به عنوان یه عروس .

باز حالم گرفته است . تو اوج خوشحالی ناراحتم . منی تا هفته ی پیش آزاد بود و واسه کارام از کسی اجازه نمی گرفتم حالا واسه اینکه اجازه دادن دوستامو ببینم دارم رو ابرا راه میرم . دوباره غم عالم می یاد سراغم .

تو این چند روز حالم همینه ، منم دختر بودم با آرزوهای دخترونه ، آرزوهایی که هر دختری دلش میخواد بهش برسه . آشنا شدن با مردی که می تونست مرد زندگیش باشه ، عاشق شدن ، چرا نمی تونم عاشق مردی بشم چون من روژانم نوه ی آقابک ، هیچ وقت نمی تونم عاشق کسی بشم چون همه ی انتخاب های زندگیمو آقابک میکنه . دلم میخواست زمزمه های عاشقانه بشنوم ، دلم میخواست مثل همه ی دخترا حق انتخاب داشته باشم و اونو انتخاب کنم اونی که تو رویاهام می دیدم . یه مراسم عاشقانه ، پوشیدن لباس سفیده بلندی که آرزوی هر دختری بود ، یه روز باشکوه ، یه روزی که فقط واسه من و اون باشه و من ملکه اون روز باشم ، کنار مردی راه برم ، دستهایی رو بگیرم که واسه خواستنم هر کاری میکنه ، دوست داشتم وقتی نگاهش میکنم عشق و تو چشماش ببینم .

دلم میخواست بهم محبت کنه ، یه محبت ناب ، محبتی که خالص باشه . دوست داشتم وقتی کنارش راه میرم دستمو بگیره و بهم احساس امنیت بده ، احساسی که هیچ وقت هیچ مردی بهم نداد .

ولی چی میخواستم چی شد .

گناهم چی بود ؟ گناهم این بود که یه دختر بود ، گناهم این بود که تو ایل به دنیا اومده بودم ، گناهم این بود که خواهر رادمان بود و شاید نه ، گناهم فقط و فقط این بود که نوه ی آقابک بودم .

نمی بخشم ، هیچ وقت نمی بخشمشون به خاطر کاری که با من کردن . میخواستم برم پیش نازگل ، نمی خواستم حتی آقابک و ببینم ولی مثل همیشه منو تو عمل انجام داده قرار داد . مثل همیشه اونقدر با اقتدار گفت می یان دنبالت که حتی نتونستم مخالفت کنم ، چرا نتونستم چرا نتونستم از خودم ، از آیندم دفاع کنم . ولی نه ، نمی تونستم حرف بزنم ، اونم جلوی کی ، آقابـک .

مردی که خشمش زبانزده بود بین ایلات . مردی که از محبت بوی نبرده بود . مردی که همیشه واسه دیگران تصمیم میگرفت . و ایندفعه تصمیمی گرفت که بازم مثل همیشه طرف پسراشو گرفت .

هنوز نمی دونم این خون بس شدن چه عواقبی میتونه داشته باشه . شاید میر حسین گفته می تونم برم دانشگاه و دوستامو ببینم ولی یه جای کار میلنگه ، یا اونا خیلی آدم های با فرهنگ و با شعوری بودن یا یه کاری میخواستند با من بکنند .

خون بس شدن یعنی تموم شدن ، یعنی باختن . اونا می دونستن ، خوبم می دونستن خون بس یعنی چی ولی بازم منو مجبور به این کار کردنند .


romangram.com | @romangram_com