#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_39
رادمان ... رادمان چی کار کردی با زندگی من .
بعضی وقت ها شک میکنم به اینکه اونا برادرام باشن . تو اون وقت های کمی که میرفتم خونه انگار اصلا منو نمی دیدند ، باهام حرف نمی زدنند . اینقدر مغرور بودنند که فقط خودشون و می دیدند و این بود تربیت آقابک .
آقابک همه ی زندگی ما رو کنترل میکرد ، همه چیز از زیر دست آقابک رد و تایید می شد . آقابک من و همیشه دور میکرد از خانواده ، بچه بودم با مدرسه شبانه روزی ، بزرگ که شدم واسه دانشگاه مشکلی نداشتم اما نمی دونستم این آقابک با اینهمه تعصب چرا منو می فرسته یه شهر دیگه و جوابش راحت بود میخواست دور باشم از خانواده و ایلش . الانم که منو با اون وضع فرستادن خون بس . چرا نمی تونستم مثل دخترای دیگه باشم . دورم الان خیلی ازشون دورم ، ولی بازم احساس امنیت نمی کنم .
با این که دور بودم ولی می دونستم همه زندگی اونا با حرف آقابک عوض میشه .
چرا مگه آقابک کی بود اونم یه آدم بود . درسته پدرشون بود ولی هیچ وقت کارایی که دوست داشتن رو انجام ندادن به خاطر آقابک . زندگی و رفتار اونا رو ما هم تاثیر گذاشته . همیشه کابوس های دیدن آقابک بود . نمی دونم چرا با من این کار رو کرد . هنوز نمی دونم چرا رادمان کسی رو کشته . اینقدر زود همه ی مسایل پیش اومده که هیچی نمی دونم و نمی تونم از دایه بپرسم ، بلاخره اون یکی از آدم های اون ایل بود . کسی که برادرم یکی از جوون های شون کشته بود .
د میزنن . جز دایه کسه دیگه ای نمی تونه باشه
- بله
- میز و چیدم ، ایشالله که گرسنه ای ؟
خندم میگیره ، داره طعنه میزنه .
- الان می یام دایه
شالمو سرم میکنم ، با اینکه الان اون محرم منه ولی دلم نمیخواد حتی باهاش روبرو بشم چه برسه بدون حجاب منو ببینه . دختری خیلی مقید نیستم . همیشه سعی کردم حجابم نورمال باشه نه خیلی شدید و نه خیلی باز .
میرم بیرون کسی تو راهرو نیست ، آروم میرم سمت پذیرایی . فقط دایه تو آشپزخونه است .
میرم و میشینم
- خسته نباشی
دایه لبخندی میزنه
romangram.com | @romangram_com