#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_35
از این به بعد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده حالا که اون خودش گفته نمی خواد منو ببینه بهتره واسه من خیلی خوبه ، درس می خونم ، با دوستام میرم بیرون ، انشالله اگه امتحانم قبول بشم میرم بیمارستان ولی ایندفعه به عنوان کارآموز .
نمی دونم کی خوابم برد ولی از صدای در که کوبیده می شد با ترس از رو تخت بلند شدم و رفتم پشت در وایستادم
- بله
- باز کن درو دختر جان تو که منو نصف عمر کردی .
قفل در می چرخونم و در باز میکنم . دایه می یاد تو اتاق و
- میدونی چند بار در اتاقتو زدم ، گفتم خدای ناکرده اتفاقی افتاده
- خواب بودم
- بیا صبحونه بخور
میره سمت در ولی سرشو برمیگردونه و میگه :
- از این به بعد در قفل نمی کنی .
موقع رفتن کلید و از رو در برمیداره و میره بیرون . من مات و مبهوت وسط اتاق وایستادم ، کلید... نه... دیگه حتی تو این اتاق هم نمی تونم امنیت داشته باشم . کاش زودتر بیدار شده بودم .
لباسمو عوض میکنم و یه شال میندازم رو سرم و آروم در و باز میکنم ، کسی نیست با خیالت راحت میرم سمت دستشویی .
به خودم تو آینه نگاه میکنم . یکم زیر چشم هام گود افتاده یه لبخند می یاد رو لبم . بیخیال من دیشب با خودم قرار گذاشت که بیخیال باشم مثل همیشه
صورتم می شورم و در می یام بیرون
- دایه کسی نیست تو خونه
romangram.com | @romangram_com