#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_3

هر سال یکی دوبار آقابک و میدیدم . تو تعطیلات می یومدم خونه ، ولی سخت بود پیش آقابک رفتن و اگه می رفتم باز هم باید اخم و تخماشو تحمل می کردم ، پس کمتر میرفتم دیدنش اینجوری هم واسه من بهتر بود و هم واسه آقابک .

سالها تنها زندگی کردن ازم یه دختر آروم ساخت . دیگه از اون شیطنت های بچگی خبری نبود . ازم دختری ساخته بود که به شدت از آینده اش می ترسید .

حالا الان دوباره دارم وسایلمو جمع میکنم تا برم شهرم .بلیط هواپیما پیدا نکرده بودم و جبود بودم با اتوبوس برم .

بیلط اتوبوس واسه ساعت 5 بعدازظهره . الان باید راه بیوفتم تا به ترمینال دیر نرسم ، ترفیک تهران تو این ساعت اوج خودشه ، پس باید زودتر از خونه راه بیوفتم .

دل تو دلم نیست تا زودتر برسم و برم پیش نازگل . اسب سواری رو از بچگی یاد گرفته بود البته به زور ، به نظر آقابک نیازی نبود که دخترا اسب سواری یاد بگیرن ولی اونقدر به بابا اسرار کردم که دور از چشم آقابک کمی بهم یاد داد و البته بعد از اون خودم کار کردم تمرین کردم زمین خوردم تا الان که کاملا تسلط دارم تو سوارکاری .

وسایل زیادی با خودم نمی برم چون یه ماه چیزی نیست زود باید برگردم سر کارم تو بیمارستان .

وسایل خونه رو چک میکنم و راه میوفتم ، یه ربع زودتر میرسم ترمینال بعد از کمی خرت و پرت خریدن واسه تو راه میرم و سوار می شم .

یکم بعد ظرفیت تکمیل میشه و ماشین راه می یوفته و من میرم به سمت خانوادم و شهرم . میرم تو بی خبری بی اونکه بدونم اونجا چه خبره ، بی اونکه بدونم بدون درنظر گرفتن من آقابک تصمیمی گرفته که زندگیمو عوض میکنه.

- خانم ، خانم

چشمامو باز میکنم و کمک راننده رو میبینم که دارم صدام میکنه

- رسیدیم خانم

چشمامو میبندم و دوباره باز میکنم

- مرسی

همونجوری وایستاده و نگاهم میکنه

- بیدارم


romangram.com | @romangram_com