#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_16





رادمان نزدیک آقابک نشسته میرن و دور رادمان می ایستن ، آدم های غربیه هنوز دارن منو می کشونن دنبال خودشون ، ولی کسی کمکم نمیکنه . عمو علی یه گوشه وایستاده و نگاه میکنه ، دستمو از دست کسی که داشت منو میکشید در می یارم بیرون و سمتش دراز میکنم ولی اونم سرشو میندازه و میره سمت رادمان .

دور می شم از خانوادم ، دور میشم . هنوز دارن منو می بردن ، چشمامو میچرخونم تو یه جنگلیم که فقط نور کمی اونجا رو روشن می کنه از دور چند نفر و می بینم که کنار هم وایستادن .. منو می بردن اونجا .. چند تا مرد و زنن . چشمم می یوفته به طناب داری که از یه درخت بلند آویزون شده .

با صدای گریه خودم و تکون های دستی از خواب بیدار می شم ، هنوز دارم گریه میگنم و نفس نفس میزنم

- چیزی نیست خواب بد دیدی ، چیزی نیست

میخوام از حصار دست هایی که دورم گرفتن در بیام بیرون ولی اجازه نمی ده

- دختر جان آروم ، چشماتو باز کن ببین منم

صداش غربیه است ولی نه اونقدر که ندونم کیه ، یکم که فکر میکنم صدایه دایه رو تشخیص میده ، چشمامو باز نمیکنم ولی آسوده نفس میکشم .

- بهتری

- بله ، داشتم کابوس میدیدم ، یه کابوس واقعی

- بلند شو یه لیوان...

حرفش نیمه تموم میمونه در به شدت باز میشه و ناخودآگاه چشمهای منم باز میشه

یه زن و 2 تا دختر شاید هم سن و سال من می یان تو ، لباس مشکی هایی که پوشیدن بد تو ذوق میزنه .

- دایه ما رو تنها بزار


romangram.com | @romangram_com