#روژان،_قربانی_یک_رسم_پارت_10

صبح روز بعد اومدن دنبالم . انگاری که عزا بود مامان گریه میکرد ولی چه اهمیتی داشت گریه اش . حرف هاش دلمو سوزونده بود حالا گریه هاش نمی تونست مرهمی باشه واسه دل سوختم .

پیمان نوشته شد و چند تا زن اومدن دنبالم ، میخواستم بمیرم اما با اونا نرم . نمی خواستم برم نمی خواستم با رفتنم خودمو، آیندمو، زندگیمو تباه کنم اما راه فراری نبود ، راهی نبود که بتونم برم ، اونقدر برم که دست هیچ کدومشون به من نرسه .

مثل اسیرا دنبال اون زنها راه افتادم و از اتاق دراومدم بیرون ، تو پذیرایی چند تا مرد ریش سفید نشسته بودن که با اومدن ما بیرون اونا هم بلند شدن و رفتن تو باغ .

برنگشتم از هیچ کدومشون خداحافظی نکردم ، به روی هیچ کدومشون نگاه نکردم . اینا همون آدم هایی بودن که پسرشونو به من ترجیح دادن . من روژانم

پس باید قوی باشم . مثل مرده های متحرک دسته ی ساکمو میگیرم و کشون کشون میبرم تو باغ منتظرم تا اون زن ها بیان تا با هم بریم . بریم به سرنوشتی که معلوم نیست به کجا ختم میشه . تو باغ دارم راه می رم که یهو دستم سبک میشه برمیگردم عقب عمو ساکم و از دستم گرفته با بغض نگاه میکنه . عمو از تعداد آدم های نادری بود که دوستم داشت و الان من احتیاج داشتم به آدمی که واقعا دوستم داشته باشه و کنارم باشه . میرم تو بغلش

- قوی باش دخترم

- چرا اینطوری شد عمو

- صبوری کن عمو برات دعا میکنم

اون زن ها صدام میکنن به حال روز خودم نگاه میکنم یا مانتو مشکی با شال مشکی سرم انداختم و از صورت زارم اسرار دلم مشخصه . یه نگاه دیگه به عمو میکنم و راه می یوفتم سمت اون زن ها باهم سوار ماشین می شیم .

ماشین که راه می یوفته حسی نداشتم . حس جدایی نداشتم ، من از وقتی بچه بودم جدا شده بودم از این خاندان ولی امروز واسه همیشه این پیوند پاره شد . به عمارت نگاه میکنم به آدم هایی که اونجا وایستادن تا منو راهی کنن به خون بسی تا برن استقبال پسری که خواهرشو قربانی کرد . گوسفندی که واسه قربونی زیر پای رادمان گرفته بودن بهم دهن کجی میکرد . می رم از اون عمارت ، از اون ایل ، میرم به راهی که سراسر جاده اشو مه گرفته .

- اسمت چیه ی دختر جان ؟

خیلی آروم سرمو بلند می کنم و به دوتا زنی که روبرو نشستن نگاه میکنم . گذر زمان رو صورتشون خط های زیادی انداخته ولی هنوز زیبا بود

- روژان

- اسمت زیباست مثل خودت ، نمیدونم چطور آقابک از تو گذشت ، ولی هر چه بود گذشت و تو الان اینجایی تو عمارت میر حسین ، تو خونه ی من . من تاج مرواری ام . زن میرحسین و مادربزرگ کیاوش .نمیخوام پرچونگی کنم ، میخوام یه چیزایی رو روشن کنم برات . تو الان خون بس ، می فهمی چی می گم ؟

سرمو با درد تکون میدم ، معلومه که می فهمم .. من خون بس .. آدمی که شوم بود آدمی که قرار اینجا تحقیر بشه ، من خون بس بودم .


romangram.com | @romangram_com