#رز_سیاه_پارت_9
_ هیچی دیدم بیداری گفتم بیام حرف بزنیم!
خندیدم...
_خب بگو میشنوم.
_من اسمم نازگله ۲۱ سالمه و معماری میخونم.
کمد دو باز کردم و دونه دونه لباس هانو توش گزاشتم.
از بینشون بلوز استین سه ربع مشکی بهمراه شلوار اسپورت سفید با ست مشکی لباس زیر جدا کردم و مشغول شدم. تو حواب نازگل فقط گفتم
_خوشبختم
حولهرو انداختم روی تخت مشغول شدم .
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۴]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت21
تمام مدت اطراف رو نگاه میکرد از حرکاتش خندم گرفته بود روبروش نشستم
_خب
_خب به جمالت
چشمام گرد شد پس چرب زبون بود لبخند زدم و لبم رو تر کردم.
_چی میخوای بدونی اونو بگو
_چند سالته
تا خواستم جوابشو بدم تند ادامه داد
میدونی وقتی عمو اومد دنبال تو خیلی کنجکاو بودم ببینمت اخه میدونی که ما شما رو از وقتی رفتین استانبول ندیدیم همش با عکس بود که اونم به درد عمت میخوره...
چشمام تا اخرین درجه گشاد شد این الان چی گفت!
خودش فهمید چه گندی زده و سریع اصلاحش کرد
.اع ینی خب اونا که خوب نبودن مهم الانه که دارم از نزدیک میبینمت
چشمکی از روی شیطنت زد و گفت:
شیطون خوشگلیا
لبخند مصنوعی زدم و بزاق دهنم رو با صدا از گلوم رد کردم خدا اخرو عاقبت منو با افراد این خونه بخیر کنه.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم8:12
_اسممو که میدونی ۱۹ سالمه و مهندسی کامپیوتر میخونم.
سرش رو از روی فهمیدن تکون داد و بفکر فرو رفت ضربان قلبم بالا رفت ای وااای این الان داره فک میکنه بازم حرف بزنه!
سریع از جام بلند شدم و شال ساده ایی رو روی سرم انداختم.
_میگم نازگل جان گرسنه نیستی؟
ایستاد و بشکن زد
._چرا اتفاقا اونقدر که دلم میخواد تورو بخورم
ضربه محکمی روی شونم زد و گفت
_بزن بریم
و قبل از من خارج شد. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم. و پشت سرش از اتاق خارج شدم.
خداروشکر کردم که اون بود وگرنه معلون تبود اون راه نذخرف و طولانی دیشب رو چطور میخواستم برگردم!
بماند که تا رسیدن به نیز صبحانه نازگل با پر حرفیاش مخمو خورد از وضعیت اب و هوا حرف میزد تا طرح تیشرت پسر همسایه بقلی!
واقعا کنجکاوی این دختر شگفت انگیز بود....
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت22
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم رو به همه گفتم.
_صبحتون بخیر
اروم شروع کردم یکم از آب پرتقالم رو مزه کردم محسن درست صندلی روبری من نشسته بود .
_ منو ببر سر خاکشون.
همه دست از خوردن کشیدن و به من نگاه کردن سرم رو بالا اوردم و به چشمای میشی رنگ دایی زل زدم چشمای قشنگی داشت اون شبیه احمد بود پدربزرگم....
_صبحانتو بخور دایی جان چشم میبرمت سرخاکشون.
لیوان نیمه پر اب پرتقالو روی میز گزاشتم و گفتم.
_صبحانتون تموم شد لطفا صدام کنین.
از سالن خارج شدم توی پزیرایی سردرگم موندم حالا باید از کدوم طرف میرفتم.
نفسمو باصدا خارج کردم و تصمیم گرفتم برم توی باغ برای گذروندن وقت بد نبود.
هوا خنک بودزمستون جای خودشو به بهار داده بود اما برای من فرقی نداشت
قدم زدم اما به مخض اینکه از اخرین پله پایین اومدم در باغ باز شد و هیوندای سفیدی اومد داخل . ماشین متوقف شد و مرد جوانی ازش پیاده شد نگاهش کردم. یونیفرم نیروی انتظامی بتن داشت.
نزریک تر شد رو بروم ایستاد روی سینش رو خوندم آرمان ریاحی... قد بلند چهارشونه صورت کشیده و پوست سبزه اعضای صورتش متواضح بود بد نبود اما عالی ام نبود خوب بود....
تای ابروشو بالا داد و مکث کوتاای روبروم کرد سرتاپامو نگاه دقیقی انداخت وقتی سکوتم رو دید سرش رو به نشونه سلام تکون داد و از کنارم رد شد...
پوزخند زدم مردک احمق فکر میکرد منم زیر دستشم که براش خم و راست شم
به راهم ادامه دادم .... باغ قشنگی بود
روی قسمت شیب چمن ها نشستم باد ارومی اومد و باعث شد شالم روی شونه هام بیوفته اونقدری درخت اطرافم بود که کسی منو نبینه پس بیخیالش شدم
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۵]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت23
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم
این اون حسی بود که دنبالش بودم ارامش مطلق.... ناخود اگاه حرف هاش توی سرم پیچید
_تو کوچک ترین فرد این خانواده باید تاوان پس بدی.
چشمامو باز کردم قطرات اشک روی گونم روان شد هنوزم یادمه فراموش نمیکنم خونمون مثل قتلگاه شده بود زمین سرخ بود از خون عزیزام.
romangram.com | @romangram_com