#رز_سیاه_پارت_8

رز نگاهش به چمدان ارغوانی رنگ خودانداخت حتما حوا خانوم او را اماده کرده بود و به محسن داده بود. نگاهش را بالا تر اورد و با نگاه خیره ان مرد جوان گره خورد. او قبل از رز سلام کرد.رز انقدر ارام جواب او را داد که خود هم نشنید چه برسد به او...



شانه به شانه هم از ان مکان شلوغ و غیر قابل تحمل برای زر خارج شدند .

رز با خود گفت اینجا گرمتر از استانبوله....



نگاهی به لباس های خود انداخت شلوار لی تیره بهمراه مانتوی بلند نخی مشکی رنگ تا بالای زانو به همراه شال ساده و کفش های تابستانی به رنگ شب به تن داشت.



میتوانست با این پوشش در این کشور رفت و امد کند پس خوب بود با خیلی راحت سوار ماکسیمای سفید مقابلش شد



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت17

حرکت وپیچش ماشین ارامشش را بهم میزد دلش رخت خوابی گرم برای استراحت را میخواست اما صدایان دو خوابیدن محال بود او عادت داشت در مکانی ارام بخوابد و هیاهو ی اطراف صدای دست فروش ها بوق اتوموبیل ها و از همه بد تر صدای پخش داخل ماشین عصابش را بهم میریخت سردرد شدیدی او را دچار کرده بود دلش میخواست فریاد بزند اما نمیشد....



چشمانش را بست سرش را به صندلی تکیه داد هوا تاریک بود لای چشمش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت

21:47 دقیقه را نشان میداد باز چشملنش را بست و چیزی نفهمید تا اینکه دیگر حرکتی را احساس نکرد.



در جای خود صاف نشست روبروی خود ویلایی با نمای شیری رنگ دید درها باز شدند به لطف نور چراغ اتوموبیل چهره مردی میانسال را دید که درهارا باز کرد و کنار ایستاد لبخند عمیقی بر روی لب های مرد میدید در دل به او حسادت کرد



کلاه سبز رنگ روی سر مرد او ا بامزه تر کرده بود حرکت ارام را حساس کرد چشم از مرد گرفت و به ویلای عظیم روبرویش دوخت.





چراغ های کوچکی از الاچیق های اطراف ویلا فضا را روشن میکرد . ارام پیاده شد و ترجیح اد در هوای روشن به تماشای باغ بنشیند قطعا زیبا بود... و ارزشش را داشت.





از پله ها بالا رفت محسن در هارا باز کرد وجلو رفت مرد جوانی که هنوز نامش را نمیدانست تعارف زد که اول رز داخل برود او نیز بی حرف پشت سر محسن داخل رفت.



همانطور که تصور میکرد فضای داخل نیز خیره کننده و زیبا بود چیدمان فوقولاده ایی داشت .

بدون جلب توجه به ادم های داخل سالن نگاه کرد سرد و بیروح بود هنور خستگی را با تمام وجودش احساس میکرد.



دلش میخواست بخوابد اما با وجود ان جمعیت غیر ممکن بود.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت18

جلو رفتم و دنبال دایی محسن از پله های کوتاه سالن رد شدم جمعیتی حدود ۳۰ نفر حضور داشتن تو دلم گفتم اینا نصفه شبی زده به سرشون اومدن مهمونی.



زنی سن داری که احتمال میدادم مادربزرگم باشه با چشمای اشکی چنان بغلم کرد که حس کردم استخونان در حال خورد شدنه!

لبخند زورکی زدم و پشتشو برای خالی نبودن از احساس نوازش کردم.

تابه خودم بیام تو بغل یکی دیگه بودم دلم میخواست جیغ بزنم و بگم دست از سرم بردارین فرداهم روز خداس!

به سختی خودمو کنترل میکردم با شنیدن صدایی دلم میخواست صاحب اون صدا رو ماچ کنم. از شدت خستگی رو پاهام بند نبودم.



_ای بابا ول کنید کشتین دختر مردومو



چرخیدم نگاهش کردم من این مرد خوش خنده رو میشناختم اون کوچکترین برادر مادرم بود.



در کل مامانم ۲ تا خواهر داشت و ۴ تا برادر



محسن

حمید

همایون

حسنا

یسنا

مهسا که مادر خودم بود

و حسین

اون حسین بود

مردی بلند قامت با چهره ایی شرقی و دلنواز

بی اختیار لبخند زدم و سلام بلندی کردم.



_سلام به روی ماهت خانوم کوچولو خیلی خوش اومدی

_ممنونم

_بیا دنبال من بیا تا اتاق تو بهت نشون بدم



محسن_برو دایی جان زرو استراحت کن فردا سر فرصت با همه اشنا میشی.

_چشم.



رو به همه شب بخیری گفتم و بدنبال حسین راه افتادم چمدونمو برداشت و قبل از من از پله ها بالا رفت.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت19

پله ها بقدری زیاد بودن که خستگی منو تشدید کنن دلم میخواست این اخراش دلم میخواست گریه کنم انقدر تو راه رو ها پیچید تا جلوی یه در ایستاد

با خودم گفتم من صب چطوری برگردم پایین!اون جمعیت اون پایین بایدم خونش شونصد تا اتاق داشته باشه دیگه!

خودش اول وارد شد و کلید برق رو زد اتاق روشن شد حدصله نگاه کردن به اطرافو نداشتم تشکر سرسری کردم که خودش پی به خراب بودن اوضاع برد و از اتاق خارج شد .



حوصله دوش گرفتنم اونقدر ام بوگندو نشده بودم که بخوام دوش بگیرم پس گزاشتمش واسه فردا . سریع خم شدم و زیپ چمدونمو باز کردم از بین لباس هام یه تاب شلوارک ابی کاربنی ست هم پوشیدم و شیرجه زدم تو تخت خنکای رخت خواب ارومم کرد طولی نکشید که بیهوش شدم.



ان شب تمام افراد خستگی رز را درک کردن اشنایی بیشتر را به صبح روز بعد موکول کردند....



غلطی زدم و پلکامو اروم باز کردم و نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم



7:6

نفسمو با صدا بیرون دادم و از تخت پایین اومدم وارد سرویس شدم و لباسامو از تنم در اوردم نگاهی به وان انداختم لبامو جم کردم و شیر سرد و گرم رو باهم باز کردم عادت به وان نداشتم مس بیخیالش شدم.

موهام کوتاه بود و کارمو راحت تر میکرد



حوله سفید رنگ رو دور تنم پیچیدم و از قسمت سینه محکمش کردم از حموم اومدم بیرون.



سشوار رو به برق زدم و ۵ دقیقه ایی موهامو خشک کردم.

صورتم بی روح بود اما هنوز جذابیت خودش رو از دست نداده بود!

برای برداشتن کرم مرطوب کنندم از جان بلند شدم تا سراغ چمدونم برم اما با دیدن یه دختر جوان تای ابروم بالا رفت .



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت20

_تو اینجا چیکار میکنی؟اصلا کی اومدی؟



_م من چیزه ببخشید فک کردم خوابی در زدم اما فک کنم صدای سشوار نزاشت بشنوی .



احتیاجی به فکر کردن نبود اون

نازگل بود دختر همایون موهای طلایی روشن چشم های ابی فک مربعی همه و همه اون رو شبیه مادرش میکرد اسم مادرش چی بود... اها نازنین!



_خیلیه خب الان واسه چی اومدی سراغ من؟

romangram.com | @romangram_com