#رز_سیاه_پارت_7




محسن با صدای فریاد رز از خواب پرید سریع به سمتش رفت و او را در اغوش گرفت.





_مامان رکسانا نهال بابااااا دایی من بابامو میخوام اونا رو کشت من دیدم خودم دیدم.



_هیس میدونم عزیزم اروم باش اروم باش رز.



_نه نه نمیتونم من باید برم من باید برم خونه نمیشه مامانم زندس مگه نه دایی.



محسن سر خواهر زاده کوچکش را در اغوش گرفت و اجازه داد که او با گریه خود را ارام کند میدانست سخت بود او دیدیه بود با چشمان خودش مرگ اعضای خانواده اش را دیده بود.



سخت بود که از یاد ببرد سخت بود خود او داغ دار خواهر کوچکش بود خواهری که سال ها از او دور بود.

رز انقدر گریست که از حال رفت...



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت15

سرش را به شیشه ماشین تکیه داد خنکای ان با گرمای تنش تضاد ایجاد میکرد .چشمانش را بست نمیخواست این شهر را بببیند.





_کجا خاکشون کردین؟

_شیراز



بی حال تر از ان بود که بپرسد چه وقت انها را به ایران برده اند کی خاک شده اند و یا اصلاچند روز از ان اتفاق میگزرد

چند وقت در بیمارستان بستری بوده است

چه کس خانواده مادرش را خبر کرده است و هزار چرای دیگر که تاب و توان پرسش انها را نداشت سکوت را ترجیح داد.

۳ روز از مرخص شدنش میگزشت و حال در راه فرودگاه بود و مقصدش ایران.



از ان خانه میترسید به خود قول داد هیجگاه به ان خانه باز نگردد نمیتوانست که بازگردد تمام ان خاطرات کزایی را خاک کرد و شهر خاطرات کودکی اش را ترک کرد نگاهش به ساحل افتاد ناخود اگاه بلند گفت



_نگه دار

محسن پایش را روی پدال ترمز گزاشت و صدای بودق و اعتراض ماشین های عقب تر از خود را بلند کرد.

_چیشده دایی؟



_هیچی میخوام برم لب ساحل لطفا بهم زمان بدین میخوام تنها باشم



محسن نفسش را با صدا خارج کرد



_بسیار خب تا هر وقت که دلت خواست هوا بخور اروم که شدی برگرد داخل ماشین رز ما ساعت ۴ پرواز داریم لطفا تا اون موقعه برگرد





سرش را تکان داد و پیاده شد. روبروی دریا ایستاد عمیق نفس کشید چشمانش را بست یاد ان روز افتاد



تنها ۷ سال داشت کنار ساحل نشسته بود و برای عروسکش شهر میخواند حضور کسی را کنار خود احساس کرد پدرش بود دیگر دستش برای انها رو شده بود رز وقتی از خانه بیرون میرفت مقصدش تنها ساحل بود و بس...



ان روز سرما خورده بود و پدرش برایش بستنی نخریده بود به همین خاطر رز به ساحل پناه ورده بود و درد دل میکرد جوشس اشک را احساس کرد مانع ان نشد به سبک شدن احتیاج داشت. او دبش برای پدرش تنگ شده بود برای مهربانی های مادرش برای غر زدن های برادرش برای درد دل های نهال و گریه های شبانه خواهرش رکسانا.

اهی عمیق کشید خدایا این چه غذابی بود



_ خدایا قربونت برم من نمیتونم تحمل کنم خانوادمو بهم برگردون خواهش میکنم

ببین تنهام خد ایا من نمیتونم من فقط ۱۹ سالمه نمیتونم تحمل کنم خدایا یا جونمو بگیر یا بهم صبر بده....



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت16

پشت سر دایی اش به راه افتاد به قامت بلند او خیره شد میان موهای خرمایی رنگش تار های سفید بود و بیشتر در قسمت شقیقه هایش دیده میشد. به او ۵۰ سال بیشتر نمیخورد چهره جا افتاده ایی داشت او شبیه مادرش بود.. خود را در برابر او کوتوله میدانست!



بی حرف کنارش به راه افتاد سالن فرودگاه شلوغی سر سام اوری داشت دلش میخواست فریاد بزند و همه را به سکوت دعوت کند اما تحمل کرد .

زود تر از انچه که فکرش را میکرد کارها انجام شد زمانی به خود امد که هواپیما در خاک ایران به زمین نشست.





در سکوت مطلق باز هم به دنبال محسن به راه افتاد.... سالن ایران خلوت تر از ترکیه بود و این خیلی خوب بود حداقل برای او که بدنبال ارامش بود.





پسز جوانب را دید که برایشان دست تکان داد با چشمان ریز شده او را نگاه کرد بی شک پسر محسن بود این از شباهت چهره هایشان بیداد میکرد. ترجیح داد سکوت کند .





_سلام

_ سلام پسرم

_سفر خوب بود؟

_اخ اخ بگیر این چمدونارو که کمرم گرفت



رز نگاهش به چمدان ارغوانی رنگ خودانداخت حتما حوا خانوم او را اماده کرده بود و به محسن داده بود. نگاهش را بالا تر اورد و با نگاه خیره ان مرد جوان گره خورد. او قبل از رز سلام کرد.رز انقدر ارام جواب او را داد که خود هم نشنید چه برسد به او...



شانه به شانه هم از ان مکان شلوغ و غیر قابل تحمل برای زر خارج شدند .

رز با خود گفت اینجا گرمتر از استانبوله....



نگاهی به لباس های خود انداخت شلوار لی تیره بهمراه مانتوی بلند نخی مشکی رنگ تا بالای زانو به همراه شال ساده و کفش های تابستانی به رنگ شب به تن داشت.



میتوانست با این پوشش در این کشور رفت و امد کند پس خوب بود با خیلی راحت سوار ماکسیمای سفید مقابلش شد



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۴]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت16

پشت سر دایی اش به راه افتاد به قامت بلند او خیره شد میان موهای خرمایی رنگش تار های سفید بود و بیشتر در قسمت شقیقه هایش دیده میشد. به او ۵۰ سال بیشتر نمیخورد چهره جا افتاده ایی داشت او شبیه مادرش بود.. خود را در برابر او کوتوله میدانست!



بی حرف کنارش به راه افتاد سالن فرودگاه شلوغی سر سام اوری داشت دلش میخواست فریاد بزند و همه را به سکوت دعوت کند اما تحمل کرد .

زود تر از انچه که فکرش را میکرد کارها انجام شد زمانی به خود امد که هواپیما در خاک ایران به زمین نشست.





در سکوت مطلق باز هم به دنبال محسن به راه افتاد.... سالن ایران خلوت تر از ترکیه بود و این خیلی خوب بود حداقل برای او که بدنبال ارامش بود.





پسز جوانب را دید که برایشان دست تکان داد با چشمان ریز شده او را نگاه کرد بی شک پسر محسن بود این از شباهت چهره هایشان بیداد میکرد. ترجیح داد سکوت کند .





_سلام

_ سلام پسرم

_سفر خوب بود؟

_اخ اخ بگیر این چمدونارو که کمرم گرفت




romangram.com | @romangram_com