#رز_سیاه_پارت_6



بعد از گذشته دوهفته روز موعود فرا رسید.



صبح روز جمعه تمام اعضای خانواده در حال خوردن صبحانه بودند .

اما با صدای در ورودی همه در جای خود متوقف شدند



مردی بلند قد چهارشانه با چهره ایی جا افتاده و شرقی پا به سالن گزاشت.



مهسا ناباورانه زمزمه کرد



_امیر امیر علی...



مرد لبخند عمیقی زد و گفت



خوبه که هنوز منو یادته



محمد محکم گفت



چی میخوای



_جونتو



_از خونه من برو بیرون



_اگه نرم؟

_ رکسانا با پلیس تماس بگیر



_چشم بابا



قدم اول را برداشت اما سوزش درون قفسه سینه اش فریاد مادرش و شلیک گلوله در سرش پیچید.



دانیال با قدم های بلند به سوی خواهرش رفت و اورا در اغوش کشید.



مهسا_چیکار کردی عوضی کشتیش دخترمو کشتی.



محمد با خشم قدمی به سویش برداشت

اما شلیک ۳ گلوله در جای جای تنش نیمه راه از پا افتاد .

نهال قدم جلو گزاشت اما بلافاصله جان خود را از دست داد.



مهسا جیغ میکشید انقدر بلند که صدایش حتی به اسمان هم میرسید جلوی امیر علی ایستاد دستانش را روی اصلحه گزاشت فریاد زد



_منو بکش فوضی بهت میگم منو بکش



امیر علی تلاش میکرد که اسلحه را از دستان مهسا خارج کند اما با شلیک گلوله از حرکت ایستاد.



رز ناباورانه به جسم هرق در خون مادرش خیره شد شکه بود باور نمیکرد این یک خواب بود نه امکان نداشت که حقیقت داشته باشد دلش میخواست از این خواب وحشت ناک بیدار شود.



دانیال_ میکشمت عوضی آشغال

_ خفه شو.

باز هم ان صدا مانند ناقوص مرگ در سرش پیچید گیج بود باور نمیکرد

نمیتوانست فریاد بکشد نمیتوانست

تمام توانش از تنش خارج شده بود.



در لحضه اخر صدای آژیر پلیس را شنید و دنیا به چشمانش تار شد.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت13

به محض باز شدن چشمانش درد عمیقی در سرش احساس کرد



کم کم هوشیار شد نگاهش به قطرات کند سرم افتاد. لبانش گلویش خشک بود و میسوخت.



احتیاج به فکر کردن نبود او در بیمارستان بود.



پلک زد یادش امد شلیک گلوله در سرش پیچید



زمزمه کرد مامان



پرستار وارد اتاق شد با لبخند به سویش رفت رز بیحوصله رویش را از او گرفت



پرستار سرمش راتعویض کرد و بی حرف از اتاق خارج شد صدای باز و بسته شدن اتاق رز را کلافه تر کرد او احتیاج به تنهایی داشت باید به خودش می امد باید درک میکرد اما نمیتوانست سخت بود.



با شنیدن صدای نا آشنایی اخم هایش در هم رفت. او که بود که اورا به اسم کوچک صدا میزد





_رز عزیزم حالت خوبه



پارچه سفید را محکم کنار زد اما با دیدن او اخم هایش از هم باز شد.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت14

تکانی خورد اما درد مچ دستش مانع حرکت او شد. صورتش از درد جمع شد صدای گیرایی مرد در گوشش پیچید





_مراقب باش دایی بهت سرم وصله اروم



رز به چهره مرد نگاه کرد او برادر مادرش بود چن سال بود که اورا ندیده بود

پوزخندی به افکار پوچ خود زد

اولین بار بود که اورا از نزدیک میدید او را از روی عکس هایی که مادرش به او نشان داده بود میشناخت.



مادرش.... با یاد اوری ان روز اشک در چشمانش حلقه زد .با صدای بلند بغض خود را شکست و خود را در اغوش ان مرد رها کرد.



_هیشش اروم اروم عزیز دل دایی گریه نکن مرگ حقه .



انقدر اشک ریخت تا ارام شد نمیدانست چقدر گذشته اما چشمانش درد میکرد پرستار وارد اتاق شد و مسکنی به او تزریق کرد طولی نکشید که باز هم به عالم بی خبری رفت.



چشمانش را که باز کرد خود را باز هم در ان اتاق دید اما این بار تاریک بود اتاق غرق تاریکی بود.

سرش را تکان داد باز هم ان مرد زیر لب اسمش را زمزمه کرد دایی محسن برادر مادرش مهسا دستانش را روی تخت گزاشت و پاهایش را اویزان کرد باید میرفت او باید به خانه میرفت اصلا اینجا چه میکرد حتما مادرش نگرانش بود مثله همیشه اما با یاد اوری اتفاقات خشکش زد شلیک گلوله در سرش پیچید

تنش لرزید گوش هایش سوت میکشید یادش امد باز هم صدای شلیک گلوله چرا تمام نمیشد

دستش را روی گوش هایش گزاشت فشار داد خیسی را در ناحیه مچ دستش حس کرد اما مهم نبود او تنها میخواست ان صدا ها قطع شود. اما نمیشد

جیغ زد با تمام وجودش نام تک تک اعضای خانواده اش را فریاد زد

romangram.com | @romangram_com