#رز_سیاه_پارت_5


دانیال_خب شما با مامان ازدواج کردید؟



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت11

اره با مادرتون ازدواج کردم یکم طول کشید اما دستش رو رو کردم و با مادرتون از دواج کردم.

یه خونه نقلی و ارامش برامون کافی بود ۶ ماه بعد مادرتون بار دار شد.



خیلی خوش حال بودیم قافل ازاینکه خوشحالی مون دوامی نداره.



یه روز که از سر کار برگشتم هرچقدر مادرتون رو صدا زدم جوابی نشنیدم

توی اشپزخونه پیداش کردم خونریزی داشت رسوندمش بیمارستان اما دیر شده بود



بچه سقط شده بود.



ناباورانه به یکدیگر نگاه کردند .



مهسا ادامه داد



نزدیکای ظهر بود که در زدن یه مرد جوان ۳ تا شاخه رز سیاه بهم داد و رفت نامه کنارش رو باز کردم از طرف امیر علی بود.



تهدیدم کرده بود که نمیزاره خوشبختی رو حس کنم.



تنم به لرزه افتاد شکه شدم بعد از یکسال دوباره پیداش شده بود.



سرگیجه داشتم نفهمیدم چی شد و از حال رفتم به خودم اومدم تو بیمارستان بودم و مادرم روی سرم گریه میکرد وقتی فهمیدم بچمو از دست دام دیونه شدم .





محمد ادامه داد





دوران بدی بود با یه نفر شراکت رو شروع کردم مادرتون حالش خوب نبود افسرده بود



به استانبول مهاجرت کردیم و زدگیمون رو از نوع شروع کردیم.



سال بعد دوباره مادرتون دوبار دار شد و دانیال بدنیا اومد.



مهسا به پیرش نگاه کرد لبخند زد خوشحال بود که اورا داشت...



ادامه داد



خیلی خوش حال بودم بااومدن تو سرگرم شدم گذشته رو فراموش کردم تو ۳ سالت بود که رکسانا رو باردار شدم.

یه روز دوباره ۴ شاخه رز سیاه برام اوردن باز حالم بد شد ۷ ماهم بود..





محمد ادامه داد



شب که برگشتم خونه خدمتکارا با ترس جلو اومدن و گفتن که مادرتون خودش و دانیالو توی اتاق زندونی کرده....





هرقدر در زدم جوابمو نداد اخر سر مجبور شدم درو بشکنم.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت12

دانیال رو تو بغلش گرفته بود و کنج دیوار اشک میریخت.



جلو رفتم کنارش زانو زدم همه چیرو برام تعریف کرد اما باز حالش بد شد و همون شب رکسانا متولد شد.



به دختر جوانش نگاه کرد لبخند زد او هدیه خدا بود.



با اومدن تو باز خوشبختی بهمون رو کرد .



چندین سال گزشته باز برای تولد نهال فرستاد اما توجه نکردیم اما عجیب تر اون بود که برای متولد شدن رز نفرستاد

ترسیده بودیم.



برای خونه نگهبان بیشتری گذاشتم.

اومدن هارون به زندگیمون و شرکت دوباره دردسرو به خونمون اورد

اون پسر مشکوک بود حس خوبی نیبت بهش نداشتم



علاقه رکسانا هم همه چیز رو بدتر کرد.



رکسانا با خجالت سرش را پایین انداخت همه با سکوت به یکدیگر نگاه کردند دانیال دستانش را بدور شانه های رکسانا حلقه کرد و گفت.



_گذشته ها گذشته مگه نه بابا.



محمد با لبخند ادامه داد



درسته اون ضربه روحی بزرگی به رکسانا زد و بیشتر از همه این آزارم میداد اون از طرف امیر علی بود.

من متوجه شدم اما دیر...



منم توی اتفاقی که برای دخترم اقتاد مقصر بودم .



رکسانا_ این حرفو نزنید باباجون.





مهسا_ اون بخاطر شباهت تو به من بهت ضربه زد.



رکسانا با ناباوری به مادرش نگاه کرد



مهسا ادامه داد

درسته و حالا هم شباهت رز این رو تشدید میکنه.



دانیال_ باید مراقب باشیم



محمد_ درسته.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۴۳]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت13

باز اضطراب و نگرانی در دل هایشان جا باز کرده بود.


romangram.com | @romangram_com