#رز_سیاه_پارت_67


_ هی هی صبر کن خب من اون لحظه هول شده بودم.



_ بازم دلیل نمیشد همچین مذخرفی بگی من اخر نفهمیدم خواهرتم!!! یا زنتم.؟!



خندید



_ مرض



_ اع بی ادب



_خب حالا راه بیوفت که حسابی دیر شد

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت



_ حق با توع بجنب که دیگه کاری اینجا نداریم..



وارد اسانسور شدم و دکمه شو فشار دادم. همزمان نگاهم به کیسه داروی دستش افتاد چشم هامو ریز کردم تا محتویات داخلش رو بهتر ببینم.



_ داروهاته...



اهانی گفتم و ساکت شدم. جز ما دو نفر کس دیگه ایی داخل اسانسور نبود.



_ نذاشتی سرمت تا اخر تموم بشه ها



_ مهم نیست...



_ باید بیشتر مراقب خودت باشی



پوزخند زدم



_ میدونم.. اصلا تو چرا انقدر نگران منی؟

لبخند مرموزی زد و گفت:



_ دکتر گفت بیشتر مراقب همسرت باش.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۶]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت113



ابروهامو با شیطنت بالا انداختم و گفتم



_ توکه راست میگی!



در جوابم فقط یه نگاه عجیب و یه لبخند عجیب تر از اون تحویل گرفتم .لبخند و نگاهی که معنیشونو درک نمیکردم!





هوا هنوزم افتضاح بود!ولی حالا دیگه عصابم خورد نمیشد و موهامو جمع کرده بودم.



اینبار تمام راه توی سکوت طی شد .

نه من میلی به شکستن این سکوت داشتم و نه اون.!



شاید اینطوری بهتر بود.....



استرس داشت و مدام به ساعتش نگاه میکرد...



بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و حامد در کشویی رو کشید ..سرم رو خم کردم و پشت سرش پیاده شدم..

برگشت و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت..



نمیدونستم الان دقیقا کجای شهریم.

الان روبروم فقط یه ساختمون بالند مسکونی بود ...



جلوی در ایستاد و تلفونشو از جیبش در اورد



_الو نوید ..ما جلوی ورودی ایم زود باشین که وقت نداریم...



یکم مکث کرد و ادامه داد



_ فقط ۱۰ ثانیه صبر میکنم.



تلفونو به داخل جیبش برگردوند و دوباره بهم نگاه کرد .

جا نزدم و بی تفاوت بهش نگاه کردم..



جند لحظه بعد متوجه بچه ها شدم که با سرعت به سمت ما می دویدن.

خندم گرفته بود انگار مسابقه بود.



وقتی به ما رسیدن نای حرف زدن نداشتن.

دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند خندیدم ..





سارا_توخوبی؟



بریده بریده حرف میزد



_اره بیایین سوار شین که دیر شد...



دستشون روی قفسه سینشون بود اروم از جلوم رد شدن و سوار شدن.

در اخر من و بعد حامد سوار شد.



در رو بست و ماشین حرکت کرد..



یه شروع دوباره یه راه جدید... به کجا؟

خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم..



به حامد که روبروم نشسته بود نگاه کردم.

سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.



اون کاملا نقطه عکس من بود .

مهربون بود..هنوز دلش صاف بود

به من ،به من کمک میکرد .

من دوبار جونمو بهش مدیون بودم.

اما نمیتونم براش جبران کنم.




romangram.com | @romangram_com