#رز_سیاه_پارت_61
نوید دست از بحث با خوان برداشت و رو به حامد گفت
- محمد رسول الله
حامد با چشم های گرد نگاش کرد
- چقدر تو پرویی اخه!
- اخه دیدم داری اذان میگی گفتم کمک کنم.
سارا اولین نفری بود که کنترلش رو از دست داد و با صدای بلند خندید. خودم هم خندم گرفته بود اما کنترلش میکردم ، نوشین هم نگاه تاسف بارش رو به نوید دوختن بود. تعجبی نداشت که نخنده به هرحال زمان زیادی رو همکار بودن و از خصوصیات اخلاقی هم خبر دارن!
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۵]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت103
حساب کار دست نوید اومد
و بقیه راه سکوت کرد.
نکته عجیب امروز حامد بود حسابی توی خودش بود
بهم نگاه میکرد سعی میکردم به روی خودم نیارم
و چند بارم باهاش چشم تو چشم شدم و لبخند زدم.
اونم لبخند زد اما چشماش سرخ سرخ بود
انگار دیشب اصلا نخوابیده بود.
شایدم من اشتباه میکردم!
راه طولانی تر از اونی بود
که فکر شومیکردم.
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
و چشمامو بستم.ناخود اگاه دیشب
برام زنده شد.پلکام رو روی هم فشار دادم.
اما بی فایده بود.
مدام صورت رنگ پریده نازگل جلوی چشمم بود.
برای خلاص شدن از این فکر لعنتی
که داشت عصابمو بهم میریخت
دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم
و فشار دادم.
باصدای خوانمیگل به خودم اومدم
_ رز حالت خوبه؟
چشم هامو که باز کردم چهره نگرانشو دیدم. حتی نگران شدنش هم مثل دانیال بود .
لبخند محزونی زدم و گفتم
_سرم ...سرم خیلی درد میکنه.
اخم کرد
_ از کی شروع شده؟
بقدری دردش شدید بود که نتونستم
جوابشو بدم.
بازم سرم تیر کشید.. اخم
عمیقی روی صورتم اومد
تکون های مداوم ماشین دردم
رو تشدید میکرد.
_اخ سرم...
گرمای دستی رو روی شونم حس کردم .
نوشین بود
_حالت خوبه؟ چت شد یه هو
دستم رو به نشونه سکوت بالا اوردم
حرف هاش توی سرم میپیچید.
حامد_تو هنوز سر درد داری؟
رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۶]
[فوروارد از کانال صلیب عشق]
#پارت104
سرم رو که بلند کردم چهره نگرانش رو دیدم
نوید_ این بار دیگه عادی نیست ؛تحمل کن چیزی نمونده الان میرسیم توی
شهر.
مثل مار به خودم میپیچیدم
با حس گرمای دستی روی
دستم شکه وار سرم رو بلند کردم.
اما با دیدن صاحب دست اروم شدم.
خوان_اروم باش نفس عمیق بکش الان میرسیم.
حرفاش حتی صداش دانیال رو برام زنده میکرد .
هم خوب بود و هم بد
هم ارومم میکرد و هم اتیشم میزد.
قطرات اشک روی گونه هام افتادن.
نگاهم به حامد افتاد که با اخم به دست خوان که روی
دستم بود نگاه میکرد.
حسادت! اون به خوان حسادت میکرد.
این خوب بود منو به هدفم
نزدیک میکرد.
چشم هامو بستم و دستم رو
از زیر دست خوان برداشتم
اشک هامو پاک کردم و سرم
رو به پشتی صندلی سفت تکیه دادم.
هنوزم سرم مثل نبض میزد.
دلم هوای خونمون رو کرده بود.
از خودم پرسیدم
من اینجا چیکار میکنم؟
اما ذهنم از جواب خالی بود
romangram.com | @romangram_com