#رز_سیاه_پارت_60

سارا- اوف چقدر حرف میزنین زود باشید دیگه!



صف ها همه تشکیل شده بود و هرصف مربوط به اعضای داوطلب و انتخابی یه کشور بود،جلو رفتم و روبروی خوان ایستادم سرش رو به نشونه سلام تکون داد و لبخند زد،متقابلا حوابش رو دادم و ایستادم تا حامد و نویدم بیان چون گروه ما با وجود اونا تکمیل میشد .



خوان- رز



با شنیدن صداش توی نزدیک ترین فاصله از خودم شکه وار به سمتش چرخیدم.



- ببخش نمیخواستم بترسونمت.

نفس حبس شدمو ازاد کردم و گفتم.



- نه نه اشکالی نداره. چیزی شده؟

نگاهی به نوشین و سارا انداخت ، و یک قدم جلو تر اومد .



-تو نمیدونی نازگل رو کی کشته؟

تای ابرومو بالا دادم و گفتم

- برای چی میپرسی ؟



- همینجوری! اخه عجیبه، درست شب اخر به طرز مشکوکی کشته شد!

طبیعی ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و گفتم



- اره درسته ،علل خصوص که با کسی ام مشکلی نداشت و دختر ساکتی بود!

- تو اونو میشناسی!؟



- اره دختر داییمه .

این بار اون بود که شکه وار تکرار کرد



- دختر داییت!!



- اوهوم، اون دونفری ام که پشت سرم ایستادن و هر چند ثانیه یکبار داری نگاشون میکنی ، دختر دایی و دختر خاله من هستن.



لبخند دندون نمایی زد و دستاشو توی هم قلاب کرد



- اعتراف میکنم که دختر باهوشی هستی.

ژست خودش رو گرفتم و حق به جانب گفتم:



- استاد خوبی داشتم.



بازم خندید و یه قدم به عقب رفت.



- اوه بله بله، صد البته!



باورود حامد نگاه از خوان گرفتم و به ورودی سالن نگاه کردم، به محض ورودش نگاهش روی من افتاد، انگار از ابتدا حدفش من بودم.



پشت سرش هم نوید وارد شد و نگاهش بین افراد به گردش افتاد. در اخر روی من متوقف شد ،چشم هاشو ریز کرد و به خوان نگاه کرد با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت و به من و بعد خوان اشاره. کرد.



سری از روی تاسف براش تکون دادم و به عقب چرخیدم .

نوید یه مر بالغ بود اما افکارش بچگانه بود و روی رفتارش هم تاثیر میزاشت.



حامد اعلام کرد که همه افراد گروه ها تک به تک به دنبال سر گروهاشون راه بیوفتن و براشون ارزوی موفقیت کرد.

حالا فقط ما۶ نفر موندن بودیم.



به سمتمون اومد .



- بسیار خب راه بیوفتین که داره دیر میشه.



سارا- پس نازگل چی میشه ؟



- نگران نباش ،برای شروع ماموریت باید اون شوهر بیشرفتو ببینم اما اینبار از نزدیک باید قیافه نحسشو ببینم ،پس قبل از اون توی مراسم دفن نازگل شرکت میکنم. پوزخندی زد و ادامه داد.. هرچی نباشه یکی از افراد صادقم بوده.



نوشین- هو بفهم چی میگی!



سارا- منظورت چیه؟ مگه تو آرمان رو میشناسی ؟



حامد یه قدم به سمت نوشین رفت و انگشتشو تحدید وار تکون داد



- اتفاقا من خوب میفهمم چی میگم این تویی که باید از تین به بعد مراقب رفتارت باشی.



رو به سارا ادامه داد



مطمعا باش بیشتر از تو میشناسمش.



اگر یک دقیقه دیگه میگذشت یکی خون اون یکیو میریخت ،نوید که خونسرد فقط نگاه میکرد .خوانم از اون بدتر.



- وای چه خبرتونه اول بسم الله شروع کردین به دعو! بس کنید دیگه.



نوید- اره راست میگه بقیه چاخانارو بزارید واسه بعد.

چشم غره ایی بهش رفتم که نیششو بست ،حامد مجادله کرد و گفت؛ راه بیوفتین که دیره.



رز سسسسیاااه🌠, [۲۹.۰۹.۱۷ ۰۱:۵۵]

[فوروارد از کانال صلیب عشق]

#پارت102



پشت سرش. بدون حرف راه افتادیم و از طریق همون راهی که اول وارد شده بودیم، از اون ساختمون نحس خارج شدیم.



اوایل پاییز بود و گرمای تابستون جاشو باد های شدید پاییزی گرفته بود.

باد مدام موهامو به صورتم میکوبید . عصبیم میکرد.هنوزم دنبال حاند میرفتیم.بی حرف تو سکوت مطلق! بالاخره چشمم به یه ون مشکی افتاد و نور امیدی تو دلم روشن شد که از دست این باد لعنتی راحت میشم.





پا تند کردیم و به نوبت سوار شدیم. به محض اینکه روی صندلی نشستم نگاهم باز به اون زنی افتاد که اولین بار مارو سوار کرد و به اینجا اورد. خال های رو تنش واقعا تهوع اور بود برای خالی نبودن از حس لبخند زورکی زدم و به اخرین نفر، ینی حامد نگاه کردم که سوار شد.



نوید- وای عروسم مثله تو با ناز سوار نمیشه ببند اون بیصاحابو یخ کردیم.



خوان نگاه چپی بهش انداخت و با ارنج به پلهوش زد.



- اخ خدا ذلیلت کنه واسه چی میزنی اخه!



طرز نشسنمون طوری بود که اول من بعد نوشین و بعد سارا نشسته بودیم و متقابلا رو بروی من خوان، نوید و در اخر حامد نشسته بود.



تک تک حرکاتشون رو در سکوت زیرنظر داشتم حامد دستی به صورتش کشید و گفت:



حامد- لا الله الا لله

romangram.com | @romangram_com